داستانک طنز

ساخت وبلاگ

عمّة قانونمدار

«قلعه ابراهیم سفلا» تا چندین سال پیش ده خوبی بود. مردمش همدل و همراه و باصفا. آّبش آب زلال چشمه. هوایش آبی و پاک. خاکش زرخیز. باغهایش سبز و شاداب. جوری که در منطقه­ای بزرگ و چشم­نواز و روح­بخش. این ده مانند نگینی سبز در دل دشت و دمن می­درخشید.

این ده می­توانست خوب و باصفا باشد ولی حیف و صد حیف که از ما بهتران نگذاشتند. از روزی که طبیعت زیبای منطقه بجای اینکه چشم گردشگران را بنوازد، آتش طمع صنعتگران را شعله­ور کرد همه آمدند. از جاهای دور و نزدیک. معلم، دکتر، کاسب، پرستار، روحانی، هر کس از هرجا که بود آمد سراغ ده ما. هر کدام از آنها زمینی را گرفت و کارخانه­ای هم در آن راه انداخت. فولادسازی، لاستیک­سازی، تولید انواع پلیمر، ریخته­گری، صنایع شیمیایی، چسب سازی، رنگرزی پارچه، آبکاری فلزات، تصفیة مواد نفتی، تولید قیر مظروف، چرم­سازی، روده پاک­کنی، تولید مقوا و چندتای دیگر که مردم ده به­درستی سر از کار آنها و اسم­های عجیب و غریبی که دارند در نمی­آورند.

اسم قلعه ابراهیم کم کم سر زبانها افتاد حتی در خارج از کشور با تلفظ کاله ایبراهام. چند نفری از اهالی ده هم، با استخدام در این کارخانه­ها به نان و نوایی رسیدند و حالا هم کار و بارشان بد نیست. خیلی هم پز می­دهند و با فیس و افاده در ده رفت و آمد می­کنند. حلابشان باشد اما بقیة مردم چه؟ آش نخورده و دهان سوخته. آبشان را دادند، هوایشان را دادند، خاکشان را دادند، آرامششان رفت. آنچه نصیبشان شد دود و آلودگی و رفت و آمد انبوه ماشینهای سبک و سنگینی که خاک منطقه را توبره کرده­اند.

حالا این دِه در محاصرة دهها کارخانه­ای که متعلق به غریبه­ها و منافعش به جیب دیگران است گم شده. حالا از دور و از هر طرف که نگاه کنی می­بینی که چطور دود از کلّة کالا ایبراهام به آسمان می­رود. گلایه و شکایت مردم ده از آلودگی و سر و صدای این همه کارخانه هم به جایی نرسیده و نمی­رسد. نخواهد هم رسید. معلوم هم نیست چرا. یعنی معلوم هست اما نمی­شود گفت.

انگار که مردم این ده عمر و زندگی و سلامتی شان را از سر راه پیدا کرده­اند. البته حقشان هم هست چون، از میان مردم این دِه تا حالا یک آدم حسابی و دُم­کلفت یا کَله­گنده قد عَلَم نکرده که در شهر صاحب اسم و رسمی بشود و از حقوق حقة آنها دفاع کند و یا بتواند پول و اعتباری برای آبادانی ده جور کند.

اما چشم حسود کور، هفته پیش برای اولین بار دل دهداری قلعه ابراهیم به­حال مردم و سلامت آنها سوخت. چنان سوخت که مجبور شد اطلاعیة شدیداللحنی را صادر و همه جا پحش کند. در این اطلاعیه بطور مفصل توضیح داده شده بود که چطور جریانهای آب گرم گلف استریم در تداخل با امواج فرافکندی اقیانوسهای مناطق حارّه موجب تولید یک توده هوای بسیار گرم شده که این توده فردا و پس فردا فضای ده را تحت تاثیر خود قرار خواهد داد که اگر مردم رعایت نکنند کمترین آسیب آن گرمازدگی و بدحالی خواهد بود. به همین علت دستور داده شده بود که برای صرفه­جویی در مصرف انرژی از فردا و به مدت دو روز، بدون استثنا همه باید دست از کار بکشند. تعطیل تعطیل. دولتی و غیردولتی. هر شخص حقیقی و حقوقی هم که کار واحب و حیاتی دارد باید همین امروز برای فعالیت خود در این دو روز استثنایی از دهداری مجوز بگیرد. دهوندان محترم بویژه سالمندان و بچه­ها و بیماران قلبی و تنفسی هم به­عنوان گروههای آسیب­پذیر مطلقاً نباید از خانه بیرون بیایند تا این موج گرما بدون ضرر و زیان مالی و جانی منطقه را ترک کند. اتفاق عجیب و نادری بود. هیچکدام از بزرگان ده تا بجال چنین پدیده­ای را نه دیده و نه شنیده بودند. دهوندان قلعه ابراهیم هم آن روز و آن شب، مایحتاج دو روزة خود را تهیه و برای یک خانه­نشینی دو روزه آماده شدند.

ساعاتی بعد شب از نیمه گذشت و با طلوع نخستین پرتوهای زرین و زندگی­بخش خورشید، فردای داغ و سوزانی که وعده داده شده بود فرا رسید. با روشنی روز نسیم پاک و خنکی از دامنه­ها به سمت دشت می­وزید. سبزه­های دشت و برگهای درختان نیز با نوازش و صدای آرام باد می­رقصیدند و چشم­انداز زیبایی را به­بوجود آورده بودند. هوا هوای خوبی بود. خنکتر از روزهای پیش. اما حیف و صد حیف که حصارهای بلند و محکم کارخانه­ها در زیر انبوه دود و دم آنها، راه ورود این نسیم جانبخش را به ده سد کرده بود. گویا کارخانه­ها هم هر کدام با قدرت و شدت بیشتری نسبت به روزهای دیگر کار می­کردند.

چند نفر از اهالی ده، چند تا از کارخانه­ها را تلفن­پیچ کردند که: «مگه قرار نبود امروز تعطیل کنید؟» همه جواب دادند که از دهداری مجور گرفته­اند. سراغ مدیران کارخانه­ها را هم که می­گرفتند جواب این بود که تشریف برده­اند کنار دریا.

چند نفر از مردان شناخته شده که همیشه اوضاع ده را زیر نظر داشتند و بیش از دیگران سرشان برای کارهای جمعی درد می­کرد مثل همیشه با دعوت حاج کاظم همراه با سه چهار نفر از ریش­سفیدان محل با رعایت همة جوانب راهی ساختمان دهداری شدند. اما دهداری تعطیل و در آن بسته بود. کسی از رهگذران که داستان را فهمید یک در کوچک را به آنها نشان داد و گفت دهداری تعطیل است اما خود آقای دهدار و یکی دو نفر دیگر از کارکنان برای کارهای اضطراری سر کار خود هستند که کار مردم روی زمین نماند. آنها هم از درِ کوچک وارد دهداری شده و خدمت آقای دهدار رسیدند. ضمن ادای احترام به دهداری و مقام شامخ دهدار محترم و اعلام برائت از وابستگی به هر جریان یا گروه و دار و دسته­ای، علت فعالیت کارخانه­ها را در این روز و این شرایط از او جویا شدند. ایشان هم گفتند: «این قانون از مرکز ابلاغ شده، علت فعالیت کارخانه­ها هم توی پرونده­هاشون ثبت شده، از قسمت بایگانی بپرسید.»

در قسمت بایگانی، آقای بایگان از آنها پرسید: «شما همون هستید که آقای دکتر زنگ زدند؟» همه با هم گفتند: «نه آقا، دکتر کیه؟ ما را جناب آقای دهدار اینجا فرستادند» متصدی بایگانی گفت: «خب همون میشه.» بعد هم از جا بلند شد پرونده­های هر یک از کارخانه­ها را از داخل کمد بیرون آورد و اسم یک یک کارخانه­ها و علت باز بودن هر یک از آنها را برای معترضان خواند: «عرض کنم حضور شما که: این صادر کننده نمونه، این یکی دارای استاندارد کیفیت، این هم شرکت دانش بنیان، این چهل و نه درصد سهام متعلق به معلولان و فلان، این متعلق به بنیاد فلان، این یکی پیمانکار مسجد فلان، این مورد توجه وزیر محترم فلان، این هم دارای لوح تقدیر از فرماندار محترم، این دارای بیشترین نیروی روزمزد، این کارآفرین برتر شهرستان، این تأمین کنندة مواد اولیة شرکت فلان، این یکی حامی فرهنگیان محترم، این یکی حامی خیریة حضرت قایم، و . . . همین دیگه. همه درخواست فعالیت کردند که تأییدم شده.»

حاج کاظم با لحن کمی تند اعتراض کرد که: «یعنی چه؟ هر کدوم از اینها اومدن یه چیزی از خودشون در آوردن و قانون را زیر پا گذاشتند. قانون قانونه. مگه نباید اجرا بشه؟» کارمند بایگانی از او پرسید: «شما چند سالته عمو؟» حاجی گفت: «من شصت و شش سال. شما جواب منو بده.» کارمند بایگانی گفت: «بعله. شما درست میگی. قانون اگه قرار بشه اجرا بشه باید همین حالا خود شما و دو سه نفر دیگه­تون را دستگیر کرد. میدونید چرا؟» حاجی گفت: « بعله. چون دنبال حق و حقوق مردمیم؟ مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم.» بایگان گفت: «نخیر. برا اینکه شماها خیلی­تون سن و سالتون بالای شصت و پنج ساله و امروز نباید از خونه میومدین بیرون. فهمیدین؟»

حاجی کاظم خواست جواب کارمند بایگانی را بدهد که یکی از همراهان دستش را گرفت کشید و او را دعوت به سکوت کرد. آخرش حاجی طاقت نیاورد و خطاب به بایگان که پشت میزش نشسته بود گفت: «اگه قانون قانونه، دکترم باید توی درمانگاه باشه نه توی دهداری. اینم بدون.» یکی دیگر از معترضان که کم­سن و سالتر از دیگران بود با تمسخر به او گفت: «بیا بریم. اینها که دکترِ مریضها نیستند. دکتر الکی و پولکی­اند برا پشت میز همین اداره­جات.»

بعد هم کارمند بایگانی رو به معترضان از آنها خواست که موضوع را به بقیة مردم ده بفهمانند به خیالشان را راحت کنند که همة کارها روی حساب و کتاب است و نیازی نیست کس دیگری بیخودی بیاید اینجا.

نزدیک ظهر بود که معترضان دست از پا درازتر از محل دهداری بیرون آمدند تا هر کدام بروند دنبال کار خودشان. پیش از آن، حاج کاظم رو کرد به بقیه و گفت: «برا اینکه بدونید، من امروز یک چیز دستگیرم شد اونم اینه که، این قانون و این دم و دستگاههایی که هست، فقط و فقط برا عمة من درست شده. همه میشناسیدش. یه پیرزن بینوا که طفلک امروز گوش به حرف اینها داده و کنج خونه­اش نشسته و بیرون نیومده. این یعنی چی؟ یعنی این که همه­مون ول معطلیم. حالا برید تا بریم.»

عمة حاج کاظم، زن سالخورده­­ای بود معروف به «ننه سید» که برای کمک به زندگی خود روزها روی سکوی خانة قدیمی خود می­نشست و کیسة لیف و چیزهای مانند آن می­بافت.

11/5/2582 نخستین روز تعطیلی سراسری

[1] به­مناسبت اعلام ناگهانی دو روز تعطیل برای کاهش اثرات شدت گرما از طرف اولت در روزهای دوازدهم و سیزدهم امرداد 2581. چاپ شده در روزنامة اطلاعات شمارة 28461 سه شنبه 24/5/1402 ـ ضمیم ادب و هنر ـ ص 7


عاشق جانی...
ما را در سایت عاشق جانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahmoodsoltany بازدید : 64 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 23:36