داستان

ساخت وبلاگ

داستان

سنگین باش، رنگین باش[1]

محمود سلطانی

مدتها بود که خانم ملک یکریز نق می­زد به جان آقا. آقا هم کَکَش نمی­گزید. این نق زدنها کم کم شد نق و نوق. آقای ملک هم بی­محلی. نق و نوق­ها تبدیل شد به غُر، باز هم بی­خیالی. غُر تبدیل شد به غُر و لُند، آقا باز هم به روی خود نیاورد. غر و لند هم نتوانست دل سنگ آقای ملک را نرم کند تا این که رسید به مرحلة پیله. آقا هم انگار نه انگار. سرانجام خانم آنقدر پیله کرد و پیله کرد و پیله کرد، تا رسید به مرحلة اعتراض: « آخه مرد حسابی، چقدر بگم؟ زبونم مو در آورد بخدا. گلوم پاره شد. چرا محل نمی­ذاری؟ چرا زندگی را ول کردی به حال خودش. نکنه می­خوای اونقدر بی­خیال باشی تا همینم بسوزه و دست و پامون بسته بشه؟ ای کاش اصلاً می­سوخت و خیالمون راحت می­شد. ببین، جدی میگم. اگه تا همین یکی دو روزه یه فکری نکنی، یه کاری دست خودم می­دم. گفته باشم.»

لابلای هر یک از این عبارات خانم هم، گُل به شما و صد تا ناسزا به خودش و دیگران، از خُرد و درشت. دیگر جای درنگ نبود. چیزی نمانده بود کار برسد به مرحلة پرخاش و البته جاهای باریک که آقا گوشی تلفن را برداشت و زنگ زد به تعمیرگاه. طرف پرسید:

ـ چشه؟

ـ نمی­دونم والله. تازگیها خیلی سر و صدا می­کنه. شب و روز. خواب و استراحت را ازمون گرفته. هر روز هم صداش بیشتر و تندتر می­شه. قبلاً اینطور نبود. چهل پنجاه سال مث ساعت کار می­کرد. چند سالیه که اینطور شده، بخصوص از دو سه سال پیش تا حالا. همه­اش قار و قور می­کنه. اَمونِمون را گرفته.

طرف آدرس خانه را گرفت و گفت:

ـ هزینة رفت و آمد می­شه اینقدر، هزینة عیب­یابی هم اونقدر. قطعه هم، هر چی بخواد به نرخ همون روز و همون ساعت حساب می­شه.

چاره­ای نبود. آقا شرایط را دربست قبول کرد. قرار هم بر این شد که تعمیرکار تا نیم ساعت دیگر سر کار حاضر شود که برخلاف انتظار، همینطور هم شد.

از سلام و علیک و خوش و بشی که آقای ملک با استاد تعمیرکار کرد معلوم شد بندة خدا گوشهایش سنگین است. جواب هر سؤال را باید دو سه بار و با صدای بلند بگویی تا متوجه بشود.

استاد، کیف ابزارش را گذاشت کنار آشپزخانه و یکراست رفت سر یخچال. دستی به بدنة آن زد و پرسید:

ـ کو صدا؟

ـ چطور اینهمه سروصدا را نمی­شنوید. صداش از توی کوچه هم شنیده می­شه. سروصدا که نه. بگو داد و فریاد. این قار و قور، مال همین یخچاله دیگه. تلویزیونمون هم چند سال بود سروصداش رو اعصابمون بود که خدا رو شکر اون سوخت، آسوده شدیم. حالا نوبت این یکی شده.

بنده­خدا از جواب قاطع و کمی تند آقا، وجود سروصدا را قبول کرد. کمی با خودش فکر کرد. یکبار دیگر دست به بدنة یخچال گذاشت. از لرزش بدنة یخچال فهمید که واقعاً دارد ناله و فریاد می­کند.

دست برد و درِ یخچال را باز کرد. همین که چشمش توی یخچال افتاد، اشک از چشمهایش سرازیر شد. آقا تعجب کرد. داشت با خودش فکر می­کرد:

ـ نکنه خانم پیاز خرد کرده گذاشته توی یخچال؟

تعمیرکار پرسید:

ـ می­تونم بپرسم شغل شما چیه؟

ـ با زن نشسته.

ـ چی؟ گازتونم شکسته؟

ـ ( باصدای بلند) نه جانم. عرض کردم با زن نشسته­ام، تاحالا نشنیدید؟ بازنشسته. کارمند دولت بودم.

تعمیرکار آهی کشید و شروع کرد به هق هق.

آقا پرسید:

ـ ببخشید استاد، شما حالتون خوبه؟ انگار یه چیزیتون هس. برم یه لیوان آب قند بیارم؟

ـ نه. حال من خوبه پدرجان. چیزی نیست. گاهی که می­رم خونه­کاری، اینجوری می­شم.

این را گفت و در حالی که با آستینش اشکهایش را پاک می­کرد گفت:

ـ خوشبختانه یخچالتون عیبی نداره. سالمِ سالمه.

یکمرتبه خانم، که از بیرون آشپزخانه شاهد ماجرا بود، بدون این که متوجه حرف تعمیرکار شده باشد گفت:

ـ صد بار به این آقا گفتم این یخچال دیگه کار خودشو کرده. قدیمیه. باید انداختش دور. کی دیگه از این یخچالها داره؟ این دیگه عمرش سر اومده. اما کو گوش شنوا؟! تلویزیون را هم همین آقا بهش اونقدر محل نذاشت تا سوخت. حالا خدا کنه حرف شما را گوش بده. خدا خیرتون بده. خدا . . .

آقا حرف خانم را قطع کرد و گفت:

ـ خانم اجازه بده ببینیم نظر اوستا چیه. تلویزیون که خوب شد صداش بند اومد.

بعد هم رو کرد به تعمیرکار و پرسید:

ـ پس این همه سر و صدا و قار و قورش مال چیه؟

ـ پدر جان، این یخچال قدیمیه اما آمریکایی اصلِ اصله. یخچال خوبی بوده، حالا حالا هم کار می­ده. لاشه­اش می­ارزه به این بنجل­هایی که امروز تو بازاره.

خانم پرید وسط صحبت تعمیرکار که:

ـ شمام که حرفای ملک را می­زنید. آخه این دیگه . . .

آقا حرف خانم را قطع کرد و گفت:

ـ خانم، تو رو خدا اجازه بده ببینیم نظر استاد چیه. بعدش من دربست در اختیار شمام.

تعمیرکار هم رو به آقا ادامه داد:

ـ ببینید، سر و صدای این یخچال، چجوری بگم، مال اینه که سنگین نیست. این یخچال اگه سبک باشه همین سر و صدا را داره.

ـ یعنی چه؟ مگه یخچال ماشینه که سبک و سنگین داشته باشه؟

ـ شرمنده­ام. نمی­دونم. فقط می­گم باید سنگین باشه. آخر هر ماه، اگه می­تونید سنگینش کنید. مث چند سال پیش که می­گید صدا نمی­کرد.

ـ یعنی چجوری سنگینش کنیم؟

ـ از بر و بچه­هاتون بپرسید، اونها می­گن بهتون. من توی زندگی خصوصی شما وارد نمی­شم.

ـ حالا کو بر و بچه؟ هر کدومشون تو یه شهر و دیاری دنبال بدبختی­های خودشونند.

ـ پس بهتره سیمش را از برق بکشید. اینجوری هم صداش بطور کل قطع می­شه، هم در مصرف برقتون صرفه­جویی می­شه.

ـ غیر ازین چارة دیگه­ای نداره؟

ـ چرا. دور از جونتون، خیلی خیلی معذرت می­خوام، چاره­اش اینه که مثل من کر بشین.

تعمیرکار این را گفت و دستمزدش را گرفت و رفت.

آقا هم رو کرد به خانم و پرسید:

ـ فهمیدی چی گفت؟ گفت یخچاله سالمه. فقط باید سنگین بشه. اینشو من نفهمیدم. تو فهمیدی؟

اعلام نظر تعمیرکار گویی پُتک محکمی بر فرق سر خانم کوبید. در حالی که اخمهایش حسابی توی هم رفته بود، سؤال آقا را نشنیده، از توی قوطی کوچک روی میز آشپزخانه یک عدد قرص بیرون آورد. آن را همراه با نصف لیوان آب خورد و در حالی که معلوم نبود زیر لب به کی یا کی­ها، چی یا چی­ها می­گوید رفت توی اتاقش دراز کشید.

آقای ملک هم سیگار برلب، کنار پنجرة کوچک آپارتمان نشست. انبوه ساختمانهای بلند و شیک شهر را برانداز می­کرد. با هر پکی که به سیگار می­زد آه بلندی می­کشید، بلکه برای دو ماه دیگر که مهلت اجاره­اش تمام می­شود راه و چاره­ای پیدا کند.


[1] چاپ شده در روزنامة اطلاعات ـ ضمیمة ادب و هنرـ شمارة 28405 ـ سه شنبه 16/3/1402 با عنوان « سنگینی هم چیز خوبی است» و اندکی تغییر

عاشق جانی...
ما را در سایت عاشق جانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahmoodsoltany بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 2:39