درباره جبار باغچه بان

ساخت وبلاگ

تلخ­طنزی از زندگی بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران

برشی تلخ و شیرین از زندگانی جبار باغچه­بان[1]

محمود سلطانی آذین

«میرزا جبار عسکرزاده» مشهور به «جبار باغچه­بان»، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران ( 1264 ارمنستان ـ 1345 ایران)، از جمله چهره­هایی است که زندگانی سراسر خلاقیت همراه با رنج و تلاش او برای آموزش و پرورش واقعی فرزندان این سرزمین، طی سالهایی که درک چندان درستی از این موضوع مهم وجود نداشته پر از رخدادهایی است که بعضی تلخ­اند، بعضی شیرین، بعضی هم، هم تلخ و هم شیرین.

اشاره:

هر گاه و هر جا سخن از طنز به میان می­آید، همگان چهره می­گشایند و آمادة شنیدن، دیدن و خندیدن می­شوند حال آنکه در نگاه اهالی ادب و هنر، طنز الزاماً خنده­آور نیست. به­دیگر سخن، یک اثر طنز اساساً نه برای خنداندن، بلکه با هدف آگاهی دادن، هشیار کردن، تلنگر زدن و جلب توجه مهربانانة مخاطب به واقعیت­های قابل توجه و بسیار جدی(گاهی هم تلخ) خلق می­شود. چنین اثری البته اگر خنده­ای هم بر لبها بنشاند، به کمال مطلوب رسیده است.

شگفت­آور این که با وجود شیرینی، شادی و مایة انبساط خاطری که در دل واژة طنز نهفته، گاهی سخن از «طنز تلخ» هم می­شود. جمع اضداد. مانند این که گفته شود شیرینِ تلخ، خوبِ بد، سیاهِ سفید، و مانند آنها. یعنی چه؟ مگر می­شود؟ مگر داریم؟ پاسخ این است که : آری می­شود. آری داریم.

جدای از طنز «سیاه» و تعریفی که در ادبیات فرنگی از آن شده، و افزون بر تعریف­هایی که پیشینیان از طنز «تلخ» کرده­اند، مراد ما از طنز تلخ در این نوشتار، همانا شیرینی(یا تلخی) موجود در یک رخداد تلخ(یا شیرین) است که یا واقعیت دارد یا توسط طنزپرداز آفریده شده یا می­شود.

چنین طنزی، در عین حال که ممکن است خنده­ای بر روی لب مخاطب بنشاند واقعیت تلخی را دربارة شخصیت­های اصلی موضوع، یا کل جامعه، آشکار می­سازد. یا برعکس، اگر چه بیان واقعه­ای است ناگوار (برای شخصیت داستان یا جامعه) لایه­ای از خوشمزگی و خنده نیز برای مخاطب همراه دارد.

میرزا جبار عسکرزاده مشهور به «جبار باغچه­بان»، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران ( 1264 ارمنستان ـ 1345 ایران)، از جمله چهره­هایی است که زندگانی سراسر خلاقیت همراه با رنج و تلاش او برای آموزش و پرورش واقعی فرزندان این سرزمین، طی سالهایی که درک چندان درستی از این موضوع مهم وجود نداشته پر از رخدادهایی است که بعضی تلخ­اند، بعضی شیرین، بعضی هم، هم تلخ و هم شیرین. همانهایی که او آنها را در زندگی­نامة خودنوشته­ای با عنوان «زندگی­نامة جبار باغچه­بان، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران» نوشته و چاپ و منتشر کرده و البته بسیار خواندنی.

در بسیاری جاها با یاد رودکی و وام گرفتن از کلام او ( به­جد یا شوخی) گفته­ام که: زمانه را چو نکو بنگری همه «طنز» است. یکی از رخدادهای زندگانی این مرد، جبار باغچه­بان، که در عین شیرینی، بسیار تلخ نیز هست مربوط به پنج سال مأموریت هدفمند او (12 ـ 1307) در شهر شیراز برای تأسیس کودکستان در این شهر است. مأموریتی که او طی آن ناچار بود همراه همسر خود در یکی از اتاقهای محل کار خود یعنی کودکستان زندگی کند.

اکنون اصل داستان به نقل از خود او:

برای اینکه بتوانیم صبح آفتاب نزده (به قصد باغی که در آن دعوت شده بودیم) راه بیفتیم شب زودتر خوابیدیم و صبح زودتر از خواب برخاستیم. خانم از پشه­بند بیرون رفت تا وسایل سفر را آماده کند. ناگهان فریاد زد که: «در اتاق هیچ چیز نمانده و هر چه داشتیم برده­اند.» پا شدم و به اتاق دویدم. دیدم بجز یک بادبزن دم­شکسته و یک پارچ لب­شکری هیچ چیز نمانده است. با این وصف ما بسیار شاد و خرسند بودیم زیرا عادت داشتیم که هنگام خوابیدن، لباسهای خود را داخل پشه­بند کنده، بخوابیم. دزد نتوانسته بود لباسهایمان را که به تن داشتیم ببرد وگرنه لخت و عور نمی­توانستم به کلانتری بروم.

کت و شلوار پوشیدم و خود را زود به کلانتری رساندم. رییس کلانتری خواست صورت اشیای مسروقه را با تعیین قیمت تنظیم کنم. من به خانه برگشتم و با تشریک مساعی خانم از اشیایی که دزدیده شده بود صورتی تهیه کردم که مجموع قیمت آنها بر یکصد و سی تومان بالغ می­شد و آن صورت را به کلانتری رسانده و به خانه برگشتم.

دو روز پس از سرقت، پیش از ظهر در منزل نشسته بودم. ناگهان پاسبانی در زد و وارد شد. پیراهنی را که در دست داشت نشان داد و پرسید مال شماست؟ دیدم از آن ده عدد پیراهنی است که هنگام سفر در تبریز سفارش داده بودم و یکی از آنها هم در تن من بود.

پاسبان گفت که دزد دستگیر شده و جناب رییس منتظر من است. از شنیدن خبر قلبم به­شدت به تپش افتاد ولی، نه از مسرت که مال مسروقه­ام پیدا شده بلکه مانند دزدانی که از جانب رییس کلانتری جلب شده باشند. از توصیف حالی که به من دست داد عاجزم. دزد نبودم ولی مانند دزد می­ترسیدم. نه جرأت رفتن به کلانتری را داشتم و نه می­توانستم فرار کنم. ناچار با همان حال اضطراب به کلانتری رفتم. دیدم رییس با تازیانة جانانه­ای بالای سر دزد ایستاده و با ملایمت و زبان خوش به او می­گوید آنچه از او می­پرسد باید درست جواب دهد. دزد هم قول داد که هرگز خلاف عرض نکند. آقای رییس از موفقیت خود در گرفتار کردن دزد حالت مظفرانه و شادی داشت و دزد هم که تازیانة رییس در نظرش مانند نی قلیان یک چیز توخالی بود خونسرد آمادة گفتگو با رییس بود. در آن میان تنها کسی که با دلهره و اضطراب تماشاچی آن منظره بود من بودم. آقای رییس طبق صورتی که در دست داشت یکایک اشیای مسروقه را را نام برد. دزد تا نصف ورقه، همه را اعتراف کرد ولی بقیه را تا آخر انکار نمود. در هر انکارِ او ضربان قلب من شدت می­یافت و حالم دگرگون می­شد. رییس به دزد گفت قرار نبود با او شوخی شود و اضافه کرد که خود او تمام پول­هایی را که در آن ورقه است از جیب خود خواهد داد زیرا این مرد، هم میهمان عزیز ماست و هم معلم بچه­های ما. اگر تمام آنچه را که برده­ای پس ندهی پوستت کنده خواهد شد.

دزد با نگاه مظلومانه در حالی که از رییس انتظار عدالت داشت با قیافة حق­بجانبی گفت شما اختیار دارید ولی به سر مبارکتان قسم تمام آنچه را که برده­ام اعتراف کردم ولی از بقیه هیچ خبر ندارم.

چون حوصلة رییس سرآمده بود عصبانی شد. ناگهان تازیانه به سرعت بالا رفت ولی به سر دزد نخورد زیرا من در حال مضطربانه دست او را گرفتم و خواهش کردم قدری تأمل کند و گفتم لطفاً اندکی بیرون تشریف بیاورند و به دزد یکی دو ساعت مهلت بدهند قدری فکر کند. بقیه را نیز اعتراف خواهد کرد. ولی دزد نگذاشت حرفم تمام شود و گفت دو ساعت مهلت که هیچ، اگر دو سال هم به او مهلت داده بدهند حقیقت همان است که گفته است.

تا رییس آن را شنید خشمگین­تر شد و با تازیانة خود به­سوی دزد برگشت. باز به اضطراب من افزوده شد. خود را میان آن دو انداختم و نگذاشتم تازیانة رییس به دزد بخورد.

در آن گیر و دار به­نحوی که دزد نفهمد به آقای رییس چشمکی زده خواهش کردم با من بیرون بیاید و قول دادم که دزد بالأخره اعتراف خواهد کرد.

من دیگر کاملاً بیچاره شده بودم زیرا نه دزد حاضر به اعتراف بود و نه رییس میل داشت تازیانه­اش بیکار بماند. آقای ریس، مهربانی و وساطت مرا حمل بر خلق و خوی آموزگاری من کرد و گفت دلسوزی من بی­مورد است. بعد، از من خواست که از آنجا بروم و کار را به او واگذار کنم و دخالت بیجا در کارهای پلیسی نکنم. جواب دادم که حق با اوست ولی باز خواهش کردم که با من بیرون بیاید و اضافه کردم که منظور دیگری دارم و با اجازة او می­خواهم چند کلمه محرمانه با او گفتگو کنم. گفت مانعی ندارد و من می­توانم در همان اتاق حرفم را بزنم. قبول نکردم و خواهش کردم که به خانة من که به کلانتری بسیار نزدیک بود تشریف بیاورد. از اصرار من سخت متعجب شد ولی شاید چون وظیفه­اش ایجاب می­کرد که تا به آن حد امتناع نکند حاضر شد و با هم به طرف خانه راه افتادیم.

وقتی که با رییس کلانتری به خانه رسیدیم تعارف کردم، نشست. یک هندوانه بریدم و سر میزی روبروی هم نشستیم. گفتم آقای رییس، در بین مسیحیان رسم است اشخاص گنهکار نزد کشیش می­روند و برای طلب مغفرت به گناهان خود اعتراف می­کنند. از او خواستم که او جای کشیش و من هم جای یکی از گنهکاران قرار بگیریم. رییس کلانتری جوان فضیلت­مندی بود که به حُسن اخلاق شهرت و محبوبیت داشت با تعجب به من نگریست و ناچار پذیرفت.

گفتم آقای رییس، تربیت ابتدایی من بد نبوده است. جوانی من اغلب در راه فرهنگ و امور اجتماعی و خیریه گذشته است و به آزادیخواهی مشهورم و باید بگویم که بخصوص در راه آزادی نسوان خیلی مجاهدت کرده­ام. من در زادگاه خود به سادگی و درستی و راستی مشهور بوده­ام و به دروغگویی خو نکرده­ام. شاید به آن احتیاج نداشته­ام. مردم به راستگویی من به­اندازه­ای اعتقاد داشتند که اگر می­خواستم به کسی دروغ بگویم آن را هم راست می­پنداشتند. با این وصف بسیار متأسفم که بر اثر سادگی خود سه بار مرتکب دروغگویی شده­ام و ندامت آن را کشیده­ام.

در اینجا باغچه­بان داستان دو دروغی را که در زندگانی خود مرتکب شده برای رییس کلانتری شرح داده و موجب تعجب و خندة او می­شود(خود در کتاب صدرالاشاره اگر یافتید آنها را بخوانید). از آن پس می­افزاید:

دروغ سوم که می­خواهم داستانش را بگویم از اینها با مزه­تر است و به جنابعالی ارتباط دارد. آقای رییس با تعجب پرسید با من؟ گفتم آری. اندکی تأمل کنید تا بگویم.

وقتی که من جنابعالی را از سرقت خانة خود مطلع کردم قرار بر این شد که صورتی از اشیای مسروقه را با تعیین قیمت آنها تهیه کنم و به شما بدهم. بنابراین با کمک خانم که حافظة خوبی هم دارد صورت اشیای دزدی را تهیه کردم و ارزش جمع همگی آنها در حدود یکصد و سی و پنج یا چهل تومان شد. خانم پرسید که من با آن صورت چه می­خواهم بکنم؟ گفتم می­خواهم به کلانتری ببرم. خانم گفت خجالت نخواهم کشید؟ پرسیدم برای چه؟ جواب داد که تاکنون مردم از راز(زندگی) ما آگاه نبودند و گمان می­کردند مدیر یک کودکستان حتماً باید دارای یک زندگی آبرومند باشد ولی با دادن آن صورت، دیگر آبرویی برای ما باقی نخواهد ماند و همه به چشم تمسخر و تحقیر به ما نگاه خواهند کرد. گفتم: «بگذار مردم با هر چشمی می­خواهند به ما نگاه کنند، به حال ما چه فرقی می­کند؟ مگر می­توانیم بیشتر از آنچه دزدیده شده در صورت بنویسیم؟»

اشک در چشمان خانم حلقه زد و گفت خیلی فرق می­کند. دیدم اقناع خانم از مُحالات است و انکار من، باری بر خاطر ظریف زنانة او. از طرفی به توانایی ادارات شهربانی ایران چندان خوشبین و امیدوار نبودم و هرگز گمان نمی­کردم که دزد اثاث خانة ما به این زودی پیدا شود. لذا صورتی که از اشیای مسروقه تقدیم شده، اضافی است و برخلاف حقیقت یکصد و سی تومان ارزشیابی شده است. بنابراین، جز آنهایی که دزد اعتراف کرده، همه­اش بی­اساس است و چیزهایی است که به مصلحت خانم برای حفظ شأن و آبروی یک مدیر دبستان نوشته شده. حال آیا صحیح بود که دست بی­گناه ما بازیچة حُسن ظن شما و آلت نیت زشت من بشود و من بی­رحمانه شاهد فریاد آن دزد بدبخت باشم؟ چون مزة تلخ این عمل قبیح با ذایقة من سازگار نبود مانع شدت عمل جنابعالی شدم و شما را برای شنیدن این حقیقت به اینجا آوردم.

وقتی تازیانة شما بالای سر آن گنهکار بدبخت بود به­خوبی می­دیدم که دو چشمش به­سوی شما و چهار چشمش به­سوی من است. من به­گوش وجدانم ناسزاهایی را که او از ته دل نثارم می­کرد می­شنیدم و می­دیدم که با نگاهش می­گوید: «ای که چشم رییس تو را مرد شریف و درستکاری می­بیند، آیا براستی شریف و درستکاری و آنچه نوشته­ای حقیقت دارد؟»

جناب رییس، اکنون شایسته است که این عمل من که ناچار از اعتراف به قباحت آن شده­ام درس عبرتی برای بنده و شما باشد. اگر درستکاران مانند من زیر بال مرغ حق­طلبی تخم ستم بگذارند و شما که مجری عدالت هستید فریب ظاهر را بخورید و تازیانة عدالت در دستتان آلت ستم شود، وای بر حال مردم جهان.

حالا که من ندانسته و نفهمیده و بی­توجه به عواقب کار، مرتکب این عمل زشت شده­ام آیا صحیح است که سرکار عالی با علاقه و اعتقادی که به درستی و راستی و حق و عدالت دارید دزد را برای جرمی که مرتکب نشده مجازات کنید؟ آیا باور ندارید که هر روز چه ظلم­های بیشماری که به دست اشخاص بی­وجدان خوش­ظاهر و بدباطن و مردم ناشایستی که قلم و شمشیر و تازیانة عدالت در دست دارند برای کسب سود شخصی نمی­شود؟ به­هر حال من اکنون از عمل خود شرمنده هستم و از شما پوزش می­طلبم و خواهشمندم صورتی را که تقدیم کرده­ام به خودم باز گردانید تا صورت صحیحی بنویسم.

رییس جواب داد که اگر آن کار را بکنیم با قانون، گرفتاری پیدا خواهم کرد. گفتم حال که دزد می­گوید هر چه دزدیده بوده فروخته است و پولش را خرج کرده و از طرفی مادر پیری نیز دارد که کفیل اوست، با زندانی شدن او خسارت من جبران نخواهد شد بنابراین من نامه­ای می­نویسم و هر چه را دزد برده به او می­بخشم و شکایتی از او نمی­کنم. به این ترتیب و با نهایت شرمندگی، از رییس عذر خواستم و او را تا دم در مشایعت کردم.

داستان سرقت از خانة مدیر کودکستان در اینجا به پایان می­رسد. داستانی که شیرینی آن نصیب همگان اما تلخی نهفته در آن همچون سوهانی روح اهالی نظر را می­خراشد که چرا چنان بوده و چه جفاهایی که بر سر اهل فرهنگ و معرفت این سرزمین نرفته و نمی­رود!

¡¡¡


[1] ـ روزنامة اطلاعات ـ شمارة 28559 ـ پنجشنبه 23 آذر ماه 1402 ـ ص وادی ادبیات

تلخ­طنزی از زندگی بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران

برشی تلخ و شیرین از زندگانی جبار باغچه­بان[1]

محمود سلطانی آذین

«میرزا جبار عسکرزاده» مشهور به «جبار باغچه­بان»، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران ( 1264 ارمنستان ـ 1345 ایران)، از جمله چهره­هایی است که زندگانی سراسر خلاقیت همراه با رنج و تلاش او برای آموزش و پرورش واقعی فرزندان این سرزمین، طی سالهایی که درک چندان درستی از این موضوع مهم وجود نداشته پر از رخدادهایی است که بعضی تلخ­اند، بعضی شیرین، بعضی هم، هم تلخ و هم شیرین.

اشاره:

هر گاه و هر جا سخن از طنز به میان می­آید، همگان چهره می­گشایند و آمادة شنیدن، دیدن و خندیدن می­شوند حال آنکه در نگاه اهالی ادب و هنر، طنز الزاماً خنده­آور نیست. به­دیگر سخن، یک اثر طنز اساساً نه برای خنداندن، بلکه با هدف آگاهی دادن، هشیار کردن، تلنگر زدن و جلب توجه مهربانانة مخاطب به واقعیت­های قابل توجه و بسیار جدی(گاهی هم تلخ) خلق می­شود. چنین اثری البته اگر خنده­ای هم بر لبها بنشاند، به کمال مطلوب رسیده است.

شگفت­آور این که با وجود شیرینی، شادی و مایة انبساط خاطری که در دل واژة طنز نهفته، گاهی سخن از «طنز تلخ» هم می­شود. جمع اضداد. مانند این که گفته شود شیرینِ تلخ، خوبِ بد، سیاهِ سفید، و مانند آنها. یعنی چه؟ مگر می­شود؟ مگر داریم؟ پاسخ این است که : آری می­شود. آری داریم.

جدای از طنز «سیاه» و تعریفی که در ادبیات فرنگی از آن شده، و افزون بر تعریف­هایی که پیشینیان از طنز «تلخ» کرده­اند، مراد ما از طنز تلخ در این نوشتار، همانا شیرینی(یا تلخی) موجود در یک رخداد تلخ(یا شیرین) است که یا واقعیت دارد یا توسط طنزپرداز آفریده شده یا می­شود.

چنین طنزی، در عین حال که ممکن است خنده­ای بر روی لب مخاطب بنشاند واقعیت تلخی را دربارة شخصیت­های اصلی موضوع، یا کل جامعه، آشکار می­سازد. یا برعکس، اگر چه بیان واقعه­ای است ناگوار (برای شخصیت داستان یا جامعه) لایه­ای از خوشمزگی و خنده نیز برای مخاطب همراه دارد.

میرزا جبار عسکرزاده مشهور به «جبار باغچه­بان»، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران ( 1264 ارمنستان ـ 1345 ایران)، از جمله چهره­هایی است که زندگانی سراسر خلاقیت همراه با رنج و تلاش او برای آموزش و پرورش واقعی فرزندان این سرزمین، طی سالهایی که درک چندان درستی از این موضوع مهم وجود نداشته پر از رخدادهایی است که بعضی تلخ­اند، بعضی شیرین، بعضی هم، هم تلخ و هم شیرین. همانهایی که او آنها را در زندگی­نامة خودنوشته­ای با عنوان «زندگی­نامة جبار باغچه­بان، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران» نوشته و چاپ و منتشر کرده و البته بسیار خواندنی.

در بسیاری جاها با یاد رودکی و وام گرفتن از کلام او ( به­جد یا شوخی) گفته­ام که: زمانه را چو نکو بنگری همه «طنز» است. یکی از رخدادهای زندگانی این مرد، جبار باغچه­بان، که در عین شیرینی، بسیار تلخ نیز هست مربوط به پنج سال مأموریت هدفمند او (12 ـ 1307) در شهر شیراز برای تأسیس کودکستان در این شهر است. مأموریتی که او طی آن ناچار بود همراه همسر خود در یکی از اتاقهای محل کار خود یعنی کودکستان زندگی کند.

اکنون اصل داستان به نقل از خود او:

برای اینکه بتوانیم صبح آفتاب نزده (به قصد باغی که در آن دعوت شده بودیم) راه بیفتیم شب زودتر خوابیدیم و صبح زودتر از خواب برخاستیم. خانم از پشه­بند بیرون رفت تا وسایل سفر را آماده کند. ناگهان فریاد زد که: «در اتاق هیچ چیز نمانده و هر چه داشتیم برده­اند.» پا شدم و به اتاق دویدم. دیدم بجز یک بادبزن دم­شکسته و یک پارچ لب­شکری هیچ چیز نمانده است. با این وصف ما بسیار شاد و خرسند بودیم زیرا عادت داشتیم که هنگام خوابیدن، لباسهای خود را داخل پشه­بند کنده، بخوابیم. دزد نتوانسته بود لباسهایمان را که به تن داشتیم ببرد وگرنه لخت و عور نمی­توانستم به کلانتری بروم.

کت و شلوار پوشیدم و خود را زود به کلانتری رساندم. رییس کلانتری خواست صورت اشیای مسروقه را با تعیین قیمت تنظیم کنم. من به خانه برگشتم و با تشریک مساعی خانم از اشیایی که دزدیده شده بود صورتی تهیه کردم که مجموع قیمت آنها بر یکصد و سی تومان بالغ می­شد و آن صورت را به کلانتری رسانده و به خانه برگشتم.

دو روز پس از سرقت، پیش از ظهر در منزل نشسته بودم. ناگهان پاسبانی در زد و وارد شد. پیراهنی را که در دست داشت نشان داد و پرسید مال شماست؟ دیدم از آن ده عدد پیراهنی است که هنگام سفر در تبریز سفارش داده بودم و یکی از آنها هم در تن من بود.

پاسبان گفت که دزد دستگیر شده و جناب رییس منتظر من است. از شنیدن خبر قلبم به­شدت به تپش افتاد ولی، نه از مسرت که مال مسروقه­ام پیدا شده بلکه مانند دزدانی که از جانب رییس کلانتری جلب شده باشند. از توصیف حالی که به من دست داد عاجزم. دزد نبودم ولی مانند دزد می­ترسیدم. نه جرأت رفتن به کلانتری را داشتم و نه می­توانستم فرار کنم. ناچار با همان حال اضطراب به کلانتری رفتم. دیدم رییس با تازیانة جانانه­ای بالای سر دزد ایستاده و با ملایمت و زبان خوش به او می­گوید آنچه از او می­پرسد باید درست جواب دهد. دزد هم قول داد که هرگز خلاف عرض نکند. آقای رییس از موفقیت خود در گرفتار کردن دزد حالت مظفرانه و شادی داشت و دزد هم که تازیانة رییس در نظرش مانند نی قلیان یک چیز توخالی بود خونسرد آمادة گفتگو با رییس بود. در آن میان تنها کسی که با دلهره و اضطراب تماشاچی آن منظره بود من بودم. آقای رییس طبق صورتی که در دست داشت یکایک اشیای مسروقه را را نام برد. دزد تا نصف ورقه، همه را اعتراف کرد ولی بقیه را تا آخر انکار نمود. در هر انکارِ او ضربان قلب من شدت می­یافت و حالم دگرگون می­شد. رییس به دزد گفت قرار نبود با او شوخی شود و اضافه کرد که خود او تمام پول­هایی را که در آن ورقه است از جیب خود خواهد داد زیرا این مرد، هم میهمان عزیز ماست و هم معلم بچه­های ما. اگر تمام آنچه را که برده­ای پس ندهی پوستت کنده خواهد شد.

دزد با نگاه مظلومانه در حالی که از رییس انتظار عدالت داشت با قیافة حق­بجانبی گفت شما اختیار دارید ولی به سر مبارکتان قسم تمام آنچه را که برده­ام اعتراف کردم ولی از بقیه هیچ خبر ندارم.

چون حوصلة رییس سرآمده بود عصبانی شد. ناگهان تازیانه به سرعت بالا رفت ولی به سر دزد نخورد زیرا من در حال مضطربانه دست او را گرفتم و خواهش کردم قدری تأمل کند و گفتم لطفاً اندکی بیرون تشریف بیاورند و به دزد یکی دو ساعت مهلت بدهند قدری فکر کند. بقیه را نیز اعتراف خواهد کرد. ولی دزد نگذاشت حرفم تمام شود و گفت دو ساعت مهلت که هیچ، اگر دو سال هم به او مهلت داده بدهند حقیقت همان است که گفته است.

تا رییس آن را شنید خشمگین­تر شد و با تازیانة خود به­سوی دزد برگشت. باز به اضطراب من افزوده شد. خود را میان آن دو انداختم و نگذاشتم تازیانة رییس به دزد بخورد.

در آن گیر و دار به­نحوی که دزد نفهمد به آقای رییس چشمکی زده خواهش کردم با من بیرون بیاید و قول دادم که دزد بالأخره اعتراف خواهد کرد.

من دیگر کاملاً بیچاره شده بودم زیرا نه دزد حاضر به اعتراف بود و نه رییس میل داشت تازیانه­اش بیکار بماند. آقای ریس، مهربانی و وساطت مرا حمل بر خلق و خوی آموزگاری من کرد و گفت دلسوزی من بی­مورد است. بعد، از من خواست که از آنجا بروم و کار را به او واگذار کنم و دخالت بیجا در کارهای پلیسی نکنم. جواب دادم که حق با اوست ولی باز خواهش کردم که با من بیرون بیاید و اضافه کردم که منظور دیگری دارم و با اجازة او می­خواهم چند کلمه محرمانه با او گفتگو کنم. گفت مانعی ندارد و من می­توانم در همان اتاق حرفم را بزنم. قبول نکردم و خواهش کردم که به خانة من که به کلانتری بسیار نزدیک بود تشریف بیاورد. از اصرار من سخت متعجب شد ولی شاید چون وظیفه­اش ایجاب می­کرد که تا به آن حد امتناع نکند حاضر شد و با هم به طرف خانه راه افتادیم.

وقتی که با رییس کلانتری به خانه رسیدیم تعارف کردم، نشست. یک هندوانه بریدم و سر میزی روبروی هم نشستیم. گفتم آقای رییس، در بین مسیحیان رسم است اشخاص گنهکار نزد کشیش می­روند و برای طلب مغفرت به گناهان خود اعتراف می­کنند. از او خواستم که او جای کشیش و من هم جای یکی از گنهکاران قرار بگیریم. رییس کلانتری جوان فضیلت­مندی بود که به حُسن اخلاق شهرت و محبوبیت داشت با تعجب به من نگریست و ناچار پذیرفت.

گفتم آقای رییس، تربیت ابتدایی من بد نبوده است. جوانی من اغلب در راه فرهنگ و امور اجتماعی و خیریه گذشته است و به آزادیخواهی مشهورم و باید بگویم که بخصوص در راه آزادی نسوان خیلی مجاهدت کرده­ام. من در زادگاه خود به سادگی و درستی و راستی مشهور بوده­ام و به دروغگویی خو نکرده­ام. شاید به آن احتیاج نداشته­ام. مردم به راستگویی من به­اندازه­ای اعتقاد داشتند که اگر می­خواستم به کسی دروغ بگویم آن را هم راست می­پنداشتند. با این وصف بسیار متأسفم که بر اثر سادگی خود سه بار مرتکب دروغگویی شده­ام و ندامت آن را کشیده­ام.

در اینجا باغچه­بان داستان دو دروغی را که در زندگانی خود مرتکب شده برای رییس کلانتری شرح داده و موجب تعجب و خندة او می­شود(خود در کتاب صدرالاشاره اگر یافتید آنها را بخوانید). از آن پس می­افزاید:

دروغ سوم که می­خواهم داستانش را بگویم از اینها با مزه­تر است و به جنابعالی ارتباط دارد. آقای رییس با تعجب پرسید با من؟ گفتم آری. اندکی تأمل کنید تا بگویم.

وقتی که من جنابعالی را از سرقت خانة خود مطلع کردم قرار بر این شد که صورتی از اشیای مسروقه را با تعیین قیمت آنها تهیه کنم و به شما بدهم. بنابراین با کمک خانم که حافظة خوبی هم دارد صورت اشیای دزدی را تهیه کردم و ارزش جمع همگی آنها در حدود یکصد و سی و پنج یا چهل تومان شد. خانم پرسید که من با آن صورت چه می­خواهم بکنم؟ گفتم می­خواهم به کلانتری ببرم. خانم گفت خجالت نخواهم کشید؟ پرسیدم برای چه؟ جواب داد که تاکنون مردم از راز(زندگی) ما آگاه نبودند و گمان می­کردند مدیر یک کودکستان حتماً باید دارای یک زندگی آبرومند باشد ولی با دادن آن صورت، دیگر آبرویی برای ما باقی نخواهد ماند و همه به چشم تمسخر و تحقیر به ما نگاه خواهند کرد. گفتم: «بگذار مردم با هر چشمی می­خواهند به ما نگاه کنند، به حال ما چه فرقی می­کند؟ مگر می­توانیم بیشتر از آنچه دزدیده شده در صورت بنویسیم؟»

اشک در چشمان خانم حلقه زد و گفت خیلی فرق می­کند. دیدم اقناع خانم از مُحالات است و انکار من، باری بر خاطر ظریف زنانة او. از طرفی به توانایی ادارات شهربانی ایران چندان خوشبین و امیدوار نبودم و هرگز گمان نمی­کردم که دزد اثاث خانة ما به این زودی پیدا شود. لذا صورتی که از اشیای مسروقه تقدیم شده، اضافی است و برخلاف حقیقت یکصد و سی تومان ارزشیابی شده است. بنابراین، جز آنهایی که دزد اعتراف کرده، همه­اش بی­اساس است و چیزهایی است که به مصلحت خانم برای حفظ شأن و آبروی یک مدیر دبستان نوشته شده. حال آیا صحیح بود که دست بی­گناه ما بازیچة حُسن ظن شما و آلت نیت زشت من بشود و من بی­رحمانه شاهد فریاد آن دزد بدبخت باشم؟ چون مزة تلخ این عمل قبیح با ذایقة من سازگار نبود مانع شدت عمل جنابعالی شدم و شما را برای شنیدن این حقیقت به اینجا آوردم.

وقتی تازیانة شما بالای سر آن گنهکار بدبخت بود به­خوبی می­دیدم که دو چشمش به­سوی شما و چهار چشمش به­سوی من است. من به­گوش وجدانم ناسزاهایی را که او از ته دل نثارم می­کرد می­شنیدم و می­دیدم که با نگاهش می­گوید: «ای که چشم رییس تو را مرد شریف و درستکاری می­بیند، آیا براستی شریف و درستکاری و آنچه نوشته­ای حقیقت دارد؟»

جناب رییس، اکنون شایسته است که این عمل من که ناچار از اعتراف به قباحت آن شده­ام درس عبرتی برای بنده و شما باشد. اگر درستکاران مانند من زیر بال مرغ حق­طلبی تخم ستم بگذارند و شما که مجری عدالت هستید فریب ظاهر را بخورید و تازیانة عدالت در دستتان آلت ستم شود، وای بر حال مردم جهان.

حالا که من ندانسته و نفهمیده و بی­توجه به عواقب کار، مرتکب این عمل زشت شده­ام آیا صحیح است که سرکار عالی با علاقه و اعتقادی که به درستی و راستی و حق و عدالت دارید دزد را برای جرمی که مرتکب نشده مجازات کنید؟ آیا باور ندارید که هر روز چه ظلم­های بیشماری که به دست اشخاص بی­وجدان خوش­ظاهر و بدباطن و مردم ناشایستی که قلم و شمشیر و تازیانة عدالت در دست دارند برای کسب سود شخصی نمی­شود؟ به­هر حال من اکنون از عمل خود شرمنده هستم و از شما پوزش می­طلبم و خواهشمندم صورتی را که تقدیم کرده­ام به خودم باز گردانید تا صورت صحیحی بنویسم.

رییس جواب داد که اگر آن کار را بکنیم با قانون، گرفتاری پیدا خواهم کرد. گفتم حال که دزد می­گوید هر چه دزدیده بوده فروخته است و پولش را خرج کرده و از طرفی مادر پیری نیز دارد که کفیل اوست، با زندانی شدن او خسارت من جبران نخواهد شد بنابراین من نامه­ای می­نویسم و هر چه را دزد برده به او می­بخشم و شکایتی از او نمی­کنم. به این ترتیب و با نهایت شرمندگی، از رییس عذر خواستم و او را تا دم در مشایعت کردم.

داستان سرقت از خانة مدیر کودکستان در اینجا به پایان می­رسد. داستانی که شیرینی آن نصیب همگان اما تلخی نهفته در آن همچون سوهانی روح اهالی نظر را می­خراشد که چرا چنان بوده و چه جفاهایی که بر سر اهل فرهنگ و معرفت این سرزمین نرفته و نمی­رود!

¡¡¡


[1] ـ روزنامة اطلاعات ـ شمارة 28559 ـ پنجشنبه 23 آذر ماه 1402 ـ ص وادی ادبیات

تلخ­طنزی از زندگی بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران

برشی تلخ و شیرین از زندگانی جبار باغچه­بان[1]

محمود سلطانی آذین

«میرزا جبار عسکرزاده» مشهور به «جبار باغچه­بان»، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران ( 1264 ارمنستان ـ 1345 ایران)، از جمله چهره­هایی است که زندگانی سراسر خلاقیت همراه با رنج و تلاش او برای آموزش و پرورش واقعی فرزندان این سرزمین، طی سالهایی که درک چندان درستی از این موضوع مهم وجود نداشته پر از رخدادهایی است که بعضی تلخ­اند، بعضی شیرین، بعضی هم، هم تلخ و هم شیرین.

اشاره:

هر گاه و هر جا سخن از طنز به میان می­آید، همگان چهره می­گشایند و آمادة شنیدن، دیدن و خندیدن می­شوند حال آنکه در نگاه اهالی ادب و هنر، طنز الزاماً خنده­آور نیست. به­دیگر سخن، یک اثر طنز اساساً نه برای خنداندن، بلکه با هدف آگاهی دادن، هشیار کردن، تلنگر زدن و جلب توجه مهربانانة مخاطب به واقعیت­های قابل توجه و بسیار جدی(گاهی هم تلخ) خلق می­شود. چنین اثری البته اگر خنده­ای هم بر لبها بنشاند، به کمال مطلوب رسیده است.

شگفت­آور این که با وجود شیرینی، شادی و مایة انبساط خاطری که در دل واژة طنز نهفته، گاهی سخن از «طنز تلخ» هم می­شود. جمع اضداد. مانند این که گفته شود شیرینِ تلخ، خوبِ بد، سیاهِ سفید، و مانند آنها. یعنی چه؟ مگر می­شود؟ مگر داریم؟ پاسخ این است که : آری می­شود. آری داریم.

جدای از طنز «سیاه» و تعریفی که در ادبیات فرنگی از آن شده، و افزون بر تعریف­هایی که پیشینیان از طنز «تلخ» کرده­اند، مراد ما از طنز تلخ در این نوشتار، همانا شیرینی(یا تلخی) موجود در یک رخداد تلخ(یا شیرین) است که یا واقعیت دارد یا توسط طنزپرداز آفریده شده یا می­شود.

چنین طنزی، در عین حال که ممکن است خنده­ای بر روی لب مخاطب بنشاند واقعیت تلخی را دربارة شخصیت­های اصلی موضوع، یا کل جامعه، آشکار می­سازد. یا برعکس، اگر چه بیان واقعه­ای است ناگوار (برای شخصیت داستان یا جامعه) لایه­ای از خوشمزگی و خنده نیز برای مخاطب همراه دارد.

میرزا جبار عسکرزاده مشهور به «جبار باغچه­بان»، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران ( 1264 ارمنستان ـ 1345 ایران)، از جمله چهره­هایی است که زندگانی سراسر خلاقیت همراه با رنج و تلاش او برای آموزش و پرورش واقعی فرزندان این سرزمین، طی سالهایی که درک چندان درستی از این موضوع مهم وجود نداشته پر از رخدادهایی است که بعضی تلخ­اند، بعضی شیرین، بعضی هم، هم تلخ و هم شیرین. همانهایی که او آنها را در زندگی­نامة خودنوشته­ای با عنوان «زندگی­نامة جبار باغچه­بان، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران» نوشته و چاپ و منتشر کرده و البته بسیار خواندنی.

در بسیاری جاها با یاد رودکی و وام گرفتن از کلام او ( به­جد یا شوخی) گفته­ام که: زمانه را چو نکو بنگری همه «طنز» است. یکی از رخدادهای زندگانی این مرد، جبار باغچه­بان، که در عین شیرینی، بسیار تلخ نیز هست مربوط به پنج سال مأموریت هدفمند او (12 ـ 1307) در شهر شیراز برای تأسیس کودکستان در این شهر است. مأموریتی که او طی آن ناچار بود همراه همسر خود در یکی از اتاقهای محل کار خود یعنی کودکستان زندگی کند.

اکنون اصل داستان به نقل از خود او:

برای اینکه بتوانیم صبح آفتاب نزده (به قصد باغی که در آن دعوت شده بودیم) راه بیفتیم شب زودتر خوابیدیم و صبح زودتر از خواب برخاستیم. خانم از پشه­بند بیرون رفت تا وسایل سفر را آماده کند. ناگهان فریاد زد که: «در اتاق هیچ چیز نمانده و هر چه داشتیم برده­اند.» پا شدم و به اتاق دویدم. دیدم بجز یک بادبزن دم­شکسته و یک پارچ لب­شکری هیچ چیز نمانده است. با این وصف ما بسیار شاد و خرسند بودیم زیرا عادت داشتیم که هنگام خوابیدن، لباسهای خود را داخل پشه­بند کنده، بخوابیم. دزد نتوانسته بود لباسهایمان را که به تن داشتیم ببرد وگرنه لخت و عور نمی­توانستم به کلانتری بروم.

کت و شلوار پوشیدم و خود را زود به کلانتری رساندم. رییس کلانتری خواست صورت اشیای مسروقه را با تعیین قیمت تنظیم کنم. من به خانه برگشتم و با تشریک مساعی خانم از اشیایی که دزدیده شده بود صورتی تهیه کردم که مجموع قیمت آنها بر یکصد و سی تومان بالغ می­شد و آن صورت را به کلانتری رسانده و به خانه برگشتم.

دو روز پس از سرقت، پیش از ظهر در منزل نشسته بودم. ناگهان پاسبانی در زد و وارد شد. پیراهنی را که در دست داشت نشان داد و پرسید مال شماست؟ دیدم از آن ده عدد پیراهنی است که هنگام سفر در تبریز سفارش داده بودم و یکی از آنها هم در تن من بود.

پاسبان گفت که دزد دستگیر شده و جناب رییس منتظر من است. از شنیدن خبر قلبم به­شدت به تپش افتاد ولی، نه از مسرت که مال مسروقه­ام پیدا شده بلکه مانند دزدانی که از جانب رییس کلانتری جلب شده باشند. از توصیف حالی که به من دست داد عاجزم. دزد نبودم ولی مانند دزد می­ترسیدم. نه جرأت رفتن به کلانتری را داشتم و نه می­توانستم فرار کنم. ناچار با همان حال اضطراب به کلانتری رفتم. دیدم رییس با تازیانة جانانه­ای بالای سر دزد ایستاده و با ملایمت و زبان خوش به او می­گوید آنچه از او می­پرسد باید درست جواب دهد. دزد هم قول داد که هرگز خلاف عرض نکند. آقای رییس از موفقیت خود در گرفتار کردن دزد حالت مظفرانه و شادی داشت و دزد هم که تازیانة رییس در نظرش مانند نی قلیان یک چیز توخالی بود خونسرد آمادة گفتگو با رییس بود. در آن میان تنها کسی که با دلهره و اضطراب تماشاچی آن منظره بود من بودم. آقای رییس طبق صورتی که در دست داشت یکایک اشیای مسروقه را را نام برد. دزد تا نصف ورقه، همه را اعتراف کرد ولی بقیه را تا آخر انکار نمود. در هر انکارِ او ضربان قلب من شدت می­یافت و حالم دگرگون می­شد. رییس به دزد گفت قرار نبود با او شوخی شود و اضافه کرد که خود او تمام پول­هایی را که در آن ورقه است از جیب خود خواهد داد زیرا این مرد، هم میهمان عزیز ماست و هم معلم بچه­های ما. اگر تمام آنچه را که برده­ای پس ندهی پوستت کنده خواهد شد.

دزد با نگاه مظلومانه در حالی که از رییس انتظار عدالت داشت با قیافة حق­بجانبی گفت شما اختیار دارید ولی به سر مبارکتان قسم تمام آنچه را که برده­ام اعتراف کردم ولی از بقیه هیچ خبر ندارم.

چون حوصلة رییس سرآمده بود عصبانی شد. ناگهان تازیانه به سرعت بالا رفت ولی به سر دزد نخورد زیرا من در حال مضطربانه دست او را گرفتم و خواهش کردم قدری تأمل کند و گفتم لطفاً اندکی بیرون تشریف بیاورند و به دزد یکی دو ساعت مهلت بدهند قدری فکر کند. بقیه را نیز اعتراف خواهد کرد. ولی دزد نگذاشت حرفم تمام شود و گفت دو ساعت مهلت که هیچ، اگر دو سال هم به او مهلت داده بدهند حقیقت همان است که گفته است.

تا رییس آن را شنید خشمگین­تر شد و با تازیانة خود به­سوی دزد برگشت. باز به اضطراب من افزوده شد. خود را میان آن دو انداختم و نگذاشتم تازیانة رییس به دزد بخورد.

در آن گیر و دار به­نحوی که دزد نفهمد به آقای رییس چشمکی زده خواهش کردم با من بیرون بیاید و قول دادم که دزد بالأخره اعتراف خواهد کرد.

من دیگر کاملاً بیچاره شده بودم زیرا نه دزد حاضر به اعتراف بود و نه رییس میل داشت تازیانه­اش بیکار بماند. آقای ریس، مهربانی و وساطت مرا حمل بر خلق و خوی آموزگاری من کرد و گفت دلسوزی من بی­مورد است. بعد، از من خواست که از آنجا بروم و کار را به او واگذار کنم و دخالت بیجا در کارهای پلیسی نکنم. جواب دادم که حق با اوست ولی باز خواهش کردم که با من بیرون بیاید و اضافه کردم که منظور دیگری دارم و با اجازة او می­خواهم چند کلمه محرمانه با او گفتگو کنم. گفت مانعی ندارد و من می­توانم در همان اتاق حرفم را بزنم. قبول نکردم و خواهش کردم که به خانة من که به کلانتری بسیار نزدیک بود تشریف بیاورد. از اصرار من سخت متعجب شد ولی شاید چون وظیفه­اش ایجاب می­کرد که تا به آن حد امتناع نکند حاضر شد و با هم به طرف خانه راه افتادیم.

وقتی که با رییس کلانتری به خانه رسیدیم تعارف کردم، نشست. یک هندوانه بریدم و سر میزی روبروی هم نشستیم. گفتم آقای رییس، در بین مسیحیان رسم است اشخاص گنهکار نزد کشیش می­روند و برای طلب مغفرت به گناهان خود اعتراف می­کنند. از او خواستم که او جای کشیش و من هم جای یکی از گنهکاران قرار بگیریم. رییس کلانتری جوان فضیلت­مندی بود که به حُسن اخلاق شهرت و محبوبیت داشت با تعجب به من نگریست و ناچار پذیرفت.

گفتم آقای رییس، تربیت ابتدایی من بد نبوده است. جوانی من اغلب در راه فرهنگ و امور اجتماعی و خیریه گذشته است و به آزادیخواهی مشهورم و باید بگویم که بخصوص در راه آزادی نسوان خیلی مجاهدت کرده­ام. من در زادگاه خود به سادگی و درستی و راستی مشهور بوده­ام و به دروغگویی خو نکرده­ام. شاید به آن احتیاج نداشته­ام. مردم به راستگویی من به­اندازه­ای اعتقاد داشتند که اگر می­خواستم به کسی دروغ بگویم آن را هم راست می­پنداشتند. با این وصف بسیار متأسفم که بر اثر سادگی خود سه بار مرتکب دروغگویی شده­ام و ندامت آن را کشیده­ام.

در اینجا باغچه­بان داستان دو دروغی را که در زندگانی خود مرتکب شده برای رییس کلانتری شرح داده و موجب تعجب و خندة او می­شود(خود در کتاب صدرالاشاره اگر یافتید آنها را بخوانید). از آن پس می­افزاید:

دروغ سوم که می­خواهم داستانش را بگویم از اینها با مزه­تر است و به جنابعالی ارتباط دارد. آقای رییس با تعجب پرسید با من؟ گفتم آری. اندکی تأمل کنید تا بگویم.

وقتی که من جنابعالی را از سرقت خانة خود مطلع کردم قرار بر این شد که صورتی از اشیای مسروقه را با تعیین قیمت آنها تهیه کنم و به شما بدهم. بنابراین با کمک خانم که حافظة خوبی هم دارد صورت اشیای دزدی را تهیه کردم و ارزش جمع همگی آنها در حدود یکصد و سی و پنج یا چهل تومان شد. خانم پرسید که من با آن صورت چه می­خواهم بکنم؟ گفتم می­خواهم به کلانتری ببرم. خانم گفت خجالت نخواهم کشید؟ پرسیدم برای چه؟ جواب داد که تاکنون مردم از راز(زندگی) ما آگاه نبودند و گمان می­کردند مدیر یک کودکستان حتماً باید دارای یک زندگی آبرومند باشد ولی با دادن آن صورت، دیگر آبرویی برای ما باقی نخواهد ماند و همه به چشم تمسخر و تحقیر به ما نگاه خواهند کرد. گفتم: «بگذار مردم با هر چشمی می­خواهند به ما نگاه کنند، به حال ما چه فرقی می­کند؟ مگر می­توانیم بیشتر از آنچه دزدیده شده در صورت بنویسیم؟»

اشک در چشمان خانم حلقه زد و گفت خیلی فرق می­کند. دیدم اقناع خانم از مُحالات است و انکار من، باری بر خاطر ظریف زنانة او. از طرفی به توانایی ادارات شهربانی ایران چندان خوشبین و امیدوار نبودم و هرگز گمان نمی­کردم که دزد اثاث خانة ما به این زودی پیدا شود. لذا صورتی که از اشیای مسروقه تقدیم شده، اضافی است و برخلاف حقیقت یکصد و سی تومان ارزشیابی شده است. بنابراین، جز آنهایی که دزد اعتراف کرده، همه­اش بی­اساس است و چیزهایی است که به مصلحت خانم برای حفظ شأن و آبروی یک مدیر دبستان نوشته شده. حال آیا صحیح بود که دست بی­گناه ما بازیچة حُسن ظن شما و آلت نیت زشت من بشود و من بی­رحمانه شاهد فریاد آن دزد بدبخت باشم؟ چون مزة تلخ این عمل قبیح با ذایقة من سازگار نبود مانع شدت عمل جنابعالی شدم و شما را برای شنیدن این حقیقت به اینجا آوردم.

وقتی تازیانة شما بالای سر آن گنهکار بدبخت بود به­خوبی می­دیدم که دو چشمش به­سوی شما و چهار چشمش به­سوی من است. من به­گوش وجدانم ناسزاهایی را که او از ته دل نثارم می­کرد می­شنیدم و می­دیدم که با نگاهش می­گوید: «ای که چشم رییس تو را مرد شریف و درستکاری می­بیند، آیا براستی شریف و درستکاری و آنچه نوشته­ای حقیقت دارد؟»

جناب رییس، اکنون شایسته است که این عمل من که ناچار از اعتراف به قباحت آن شده­ام درس عبرتی برای بنده و شما باشد. اگر درستکاران مانند من زیر بال مرغ حق­طلبی تخم ستم بگذارند و شما که مجری عدالت هستید فریب ظاهر را بخورید و تازیانة عدالت در دستتان آلت ستم شود، وای بر حال مردم جهان.

حالا که من ندانسته و نفهمیده و بی­توجه به عواقب کار، مرتکب این عمل زشت شده­ام آیا صحیح است که سرکار عالی با علاقه و اعتقادی که به درستی و راستی و حق و عدالت دارید دزد را برای جرمی که مرتکب نشده مجازات کنید؟ آیا باور ندارید که هر روز چه ظلم­های بیشماری که به دست اشخاص بی­وجدان خوش­ظاهر و بدباطن و مردم ناشایستی که قلم و شمشیر و تازیانة عدالت در دست دارند برای کسب سود شخصی نمی­شود؟ به­هر حال من اکنون از عمل خود شرمنده هستم و از شما پوزش می عاشق جانی...

ما را در سایت عاشق جانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahmoodsoltany بازدید : 35 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 2:39