تلخطنزی از زندگی بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران
برشی تلخ و شیرین از زندگانی جبار باغچهبان[1]
محمود سلطانی آذین
«میرزا جبار عسکرزاده» مشهور به «جبار باغچهبان»، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران ( 1264 ارمنستان ـ 1345 ایران)، از جمله چهرههایی است که زندگانی سراسر خلاقیت همراه با رنج و تلاش او برای آموزش و پرورش واقعی فرزندان این سرزمین، طی سالهایی که درک چندان درستی از این موضوع مهم وجود نداشته پر از رخدادهایی است که بعضی تلخاند، بعضی شیرین، بعضی هم، هم تلخ و هم شیرین.
اشاره:
هر گاه و هر جا سخن از طنز به میان میآید، همگان چهره میگشایند و آمادة شنیدن، دیدن و خندیدن میشوند حال آنکه در نگاه اهالی ادب و هنر، طنز الزاماً خندهآور نیست. بهدیگر سخن، یک اثر طنز اساساً نه برای خنداندن، بلکه با هدف آگاهی دادن، هشیار کردن، تلنگر زدن و جلب توجه مهربانانة مخاطب به واقعیتهای قابل توجه و بسیار جدی(گاهی هم تلخ) خلق میشود. چنین اثری البته اگر خندهای هم بر لبها بنشاند، به کمال مطلوب رسیده است.
شگفتآور این که با وجود شیرینی، شادی و مایة انبساط خاطری که در دل واژة طنز نهفته، گاهی سخن از «طنز تلخ» هم میشود. جمع اضداد. مانند این که گفته شود شیرینِ تلخ، خوبِ بد، سیاهِ سفید، و مانند آنها. یعنی چه؟ مگر میشود؟ مگر داریم؟ پاسخ این است که : آری میشود. آری داریم.
جدای از طنز «سیاه» و تعریفی که در ادبیات فرنگی از آن شده، و افزون بر تعریفهایی که پیشینیان از طنز «تلخ» کردهاند، مراد ما از طنز تلخ در این نوشتار، همانا شیرینی(یا تلخی) موجود در یک رخداد تلخ(یا شیرین) است که یا واقعیت دارد یا توسط طنزپرداز آفریده شده یا میشود.
چنین طنزی، در عین حال که ممکن است خندهای بر روی لب مخاطب بنشاند واقعیت تلخی را دربارة شخصیتهای اصلی موضوع، یا کل جامعه، آشکار میسازد. یا برعکس، اگر چه بیان واقعهای است ناگوار (برای شخصیت داستان یا جامعه) لایهای از خوشمزگی و خنده نیز برای مخاطب همراه دارد.
میرزا جبار عسکرزاده مشهور به «جبار باغچهبان»، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران ( 1264 ارمنستان ـ 1345 ایران)، از جمله چهرههایی است که زندگانی سراسر خلاقیت همراه با رنج و تلاش او برای آموزش و پرورش واقعی فرزندان این سرزمین، طی سالهایی که درک چندان درستی از این موضوع مهم وجود نداشته پر از رخدادهایی است که بعضی تلخاند، بعضی شیرین، بعضی هم، هم تلخ و هم شیرین. همانهایی که او آنها را در زندگینامة خودنوشتهای با عنوان «زندگینامة جبار باغچهبان، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران» نوشته و چاپ و منتشر کرده و البته بسیار خواندنی.
در بسیاری جاها با یاد رودکی و وام گرفتن از کلام او ( بهجد یا شوخی) گفتهام که: زمانه را چو نکو بنگری همه «طنز» است. یکی از رخدادهای زندگانی این مرد، جبار باغچهبان، که در عین شیرینی، بسیار تلخ نیز هست مربوط به پنج سال مأموریت هدفمند او (12 ـ 1307) در شهر شیراز برای تأسیس کودکستان در این شهر است. مأموریتی که او طی آن ناچار بود همراه همسر خود در یکی از اتاقهای محل کار خود یعنی کودکستان زندگی کند.
اکنون اصل داستان به نقل از خود او:
برای اینکه بتوانیم صبح آفتاب نزده (به قصد باغی که در آن دعوت شده بودیم) راه بیفتیم شب زودتر خوابیدیم و صبح زودتر از خواب برخاستیم. خانم از پشهبند بیرون رفت تا وسایل سفر را آماده کند. ناگهان فریاد زد که: «در اتاق هیچ چیز نمانده و هر چه داشتیم بردهاند.» پا شدم و به اتاق دویدم. دیدم بجز یک بادبزن دمشکسته و یک پارچ لبشکری هیچ چیز نمانده است. با این وصف ما بسیار شاد و خرسند بودیم زیرا عادت داشتیم که هنگام خوابیدن، لباسهای خود را داخل پشهبند کنده، بخوابیم. دزد نتوانسته بود لباسهایمان را که به تن داشتیم ببرد وگرنه لخت و عور نمیتوانستم به کلانتری بروم.
کت و شلوار پوشیدم و خود را زود به کلانتری رساندم. رییس کلانتری خواست صورت اشیای مسروقه را با تعیین قیمت تنظیم کنم. من به خانه برگشتم و با تشریک مساعی خانم از اشیایی که دزدیده شده بود صورتی تهیه کردم که مجموع قیمت آنها بر یکصد و سی تومان بالغ میشد و آن صورت را به کلانتری رسانده و به خانه برگشتم.
دو روز پس از سرقت، پیش از ظهر در منزل نشسته بودم. ناگهان پاسبانی در زد و وارد شد. پیراهنی را که در دست داشت نشان داد و پرسید مال شماست؟ دیدم از آن ده عدد پیراهنی است که هنگام سفر در تبریز سفارش داده بودم و یکی از آنها هم در تن من بود.
پاسبان گفت که دزد دستگیر شده و جناب رییس منتظر من است. از شنیدن خبر قلبم بهشدت به تپش افتاد ولی، نه از مسرت که مال مسروقهام پیدا شده بلکه مانند دزدانی که از جانب رییس کلانتری جلب شده باشند. از توصیف حالی که به من دست داد عاجزم. دزد نبودم ولی مانند دزد میترسیدم. نه جرأت رفتن به کلانتری را داشتم و نه میتوانستم فرار کنم. ناچار با همان حال اضطراب به کلانتری رفتم. دیدم رییس با تازیانة جانانهای بالای سر دزد ایستاده و با ملایمت و زبان خوش به او میگوید آنچه از او میپرسد باید درست جواب دهد. دزد هم قول داد که هرگز خلاف عرض نکند. آقای رییس از موفقیت خود در گرفتار کردن دزد حالت مظفرانه و شادی داشت و دزد هم که تازیانة رییس در نظرش مانند نی قلیان یک چیز توخالی بود خونسرد آمادة گفتگو با رییس بود. در آن میان تنها کسی که با دلهره و اضطراب تماشاچی آن منظره بود من بودم. آقای رییس طبق صورتی که در دست داشت یکایک اشیای مسروقه را را نام برد. دزد تا نصف ورقه، همه را اعتراف کرد ولی بقیه را تا آخر انکار نمود. در هر انکارِ او ضربان قلب من شدت مییافت و حالم دگرگون میشد. رییس به دزد گفت قرار نبود با او شوخی شود و اضافه کرد که خود او تمام پولهایی را که در آن ورقه است از جیب خود خواهد داد زیرا این مرد، هم میهمان عزیز ماست و هم معلم بچههای ما. اگر تمام آنچه را که بردهای پس ندهی پوستت کنده خواهد شد.
دزد با نگاه مظلومانه در حالی که از رییس انتظار عدالت داشت با قیافة حقبجانبی گفت شما اختیار دارید ولی به سر مبارکتان قسم تمام آنچه را که بردهام اعتراف کردم ولی از بقیه هیچ خبر ندارم.
چون حوصلة رییس سرآمده بود عصبانی شد. ناگهان تازیانه به سرعت بالا رفت ولی به سر دزد نخورد زیرا من در حال مضطربانه دست او را گرفتم و خواهش کردم قدری تأمل کند و گفتم لطفاً اندکی بیرون تشریف بیاورند و به دزد یکی دو ساعت مهلت بدهند قدری فکر کند. بقیه را نیز اعتراف خواهد کرد. ولی دزد نگذاشت حرفم تمام شود و گفت دو ساعت مهلت که هیچ، اگر دو سال هم به او مهلت داده بدهند حقیقت همان است که گفته است.
تا رییس آن را شنید خشمگینتر شد و با تازیانة خود بهسوی دزد برگشت. باز به اضطراب من افزوده شد. خود را میان آن دو انداختم و نگذاشتم تازیانة رییس به دزد بخورد.
در آن گیر و دار بهنحوی که دزد نفهمد به آقای رییس چشمکی زده خواهش کردم با من بیرون بیاید و قول دادم که دزد بالأخره اعتراف خواهد کرد.
من دیگر کاملاً بیچاره شده بودم زیرا نه دزد حاضر به اعتراف بود و نه رییس میل داشت تازیانهاش بیکار بماند. آقای ریس، مهربانی و وساطت مرا حمل بر خلق و خوی آموزگاری من کرد و گفت دلسوزی من بیمورد است. بعد، از من خواست که از آنجا بروم و کار را به او واگذار کنم و دخالت بیجا در کارهای پلیسی نکنم. جواب دادم که حق با اوست ولی باز خواهش کردم که با من بیرون بیاید و اضافه کردم که منظور دیگری دارم و با اجازة او میخواهم چند کلمه محرمانه با او گفتگو کنم. گفت مانعی ندارد و من میتوانم در همان اتاق حرفم را بزنم. قبول نکردم و خواهش کردم که به خانة من که به کلانتری بسیار نزدیک بود تشریف بیاورد. از اصرار من سخت متعجب شد ولی شاید چون وظیفهاش ایجاب میکرد که تا به آن حد امتناع نکند حاضر شد و با هم به طرف خانه راه افتادیم.
وقتی که با رییس کلانتری به خانه رسیدیم تعارف کردم، نشست. یک هندوانه بریدم و سر میزی روبروی هم نشستیم. گفتم آقای رییس، در بین مسیحیان رسم است اشخاص گنهکار نزد کشیش میروند و برای طلب مغفرت به گناهان خود اعتراف میکنند. از او خواستم که او جای کشیش و من هم جای یکی از گنهکاران قرار بگیریم. رییس کلانتری جوان فضیلتمندی بود که به حُسن اخلاق شهرت و محبوبیت داشت با تعجب به من نگریست و ناچار پذیرفت.
گفتم آقای رییس، تربیت ابتدایی من بد نبوده است. جوانی من اغلب در راه فرهنگ و امور اجتماعی و خیریه گذشته است و به آزادیخواهی مشهورم و باید بگویم که بخصوص در راه آزادی نسوان خیلی مجاهدت کردهام. من در زادگاه خود به سادگی و درستی و راستی مشهور بودهام و به دروغگویی خو نکردهام. شاید به آن احتیاج نداشتهام. مردم به راستگویی من بهاندازهای اعتقاد داشتند که اگر میخواستم به کسی دروغ بگویم آن را هم راست میپنداشتند. با این وصف بسیار متأسفم که بر اثر سادگی خود سه بار مرتکب دروغگویی شدهام و ندامت آن را کشیدهام.
در اینجا باغچهبان داستان دو دروغی را که در زندگانی خود مرتکب شده برای رییس کلانتری شرح داده و موجب تعجب و خندة او میشود(خود در کتاب صدرالاشاره اگر یافتید آنها را بخوانید). از آن پس میافزاید:
دروغ سوم که میخواهم داستانش را بگویم از اینها با مزهتر است و به جنابعالی ارتباط دارد. آقای رییس با تعجب پرسید با من؟ گفتم آری. اندکی تأمل کنید تا بگویم.
وقتی که من جنابعالی را از سرقت خانة خود مطلع کردم قرار بر این شد که صورتی از اشیای مسروقه را با تعیین قیمت آنها تهیه کنم و به شما بدهم. بنابراین با کمک خانم که حافظة خوبی هم دارد صورت اشیای دزدی را تهیه کردم و ارزش جمع همگی آنها در حدود یکصد و سی و پنج یا چهل تومان شد. خانم پرسید که من با آن صورت چه میخواهم بکنم؟ گفتم میخواهم به کلانتری ببرم. خانم گفت خجالت نخواهم کشید؟ پرسیدم برای چه؟ جواب داد که تاکنون مردم از راز(زندگی) ما آگاه نبودند و گمان میکردند مدیر یک کودکستان حتماً باید دارای یک زندگی آبرومند باشد ولی با دادن آن صورت، دیگر آبرویی برای ما باقی نخواهد ماند و همه به چشم تمسخر و تحقیر به ما نگاه خواهند کرد. گفتم: «بگذار مردم با هر چشمی میخواهند به ما نگاه کنند، به حال ما چه فرقی میکند؟ مگر میتوانیم بیشتر از آنچه دزدیده شده در صورت بنویسیم؟»
اشک در چشمان خانم حلقه زد و گفت خیلی فرق میکند. دیدم اقناع خانم از مُحالات است و انکار من، باری بر خاطر ظریف زنانة او. از طرفی به توانایی ادارات شهربانی ایران چندان خوشبین و امیدوار نبودم و هرگز گمان نمیکردم که دزد اثاث خانة ما به این زودی پیدا شود. لذا صورتی که از اشیای مسروقه تقدیم شده، اضافی است و برخلاف حقیقت یکصد و سی تومان ارزشیابی شده است. بنابراین، جز آنهایی که دزد اعتراف کرده، همهاش بیاساس است و چیزهایی است که به مصلحت خانم برای حفظ شأن و آبروی یک مدیر دبستان نوشته شده. حال آیا صحیح بود که دست بیگناه ما بازیچة حُسن ظن شما و آلت نیت زشت من بشود و من بیرحمانه شاهد فریاد آن دزد بدبخت باشم؟ چون مزة تلخ این عمل قبیح با ذایقة من سازگار نبود مانع شدت عمل جنابعالی شدم و شما را برای شنیدن این حقیقت به اینجا آوردم.
وقتی تازیانة شما بالای سر آن گنهکار بدبخت بود بهخوبی میدیدم که دو چشمش بهسوی شما و چهار چشمش بهسوی من است. من بهگوش وجدانم ناسزاهایی را که او از ته دل نثارم میکرد میشنیدم و میدیدم که با نگاهش میگوید: «ای که چشم رییس تو را مرد شریف و درستکاری میبیند، آیا براستی شریف و درستکاری و آنچه نوشتهای حقیقت دارد؟»
جناب رییس، اکنون شایسته است که این عمل من که ناچار از اعتراف به قباحت آن شدهام درس عبرتی برای بنده و شما باشد. اگر درستکاران مانند من زیر بال مرغ حقطلبی تخم ستم بگذارند و شما که مجری عدالت هستید فریب ظاهر را بخورید و تازیانة عدالت در دستتان آلت ستم شود، وای بر حال مردم جهان.
حالا که من ندانسته و نفهمیده و بیتوجه به عواقب کار، مرتکب این عمل زشت شدهام آیا صحیح است که سرکار عالی با علاقه و اعتقادی که به درستی و راستی و حق و عدالت دارید دزد را برای جرمی که مرتکب نشده مجازات کنید؟ آیا باور ندارید که هر روز چه ظلمهای بیشماری که به دست اشخاص بیوجدان خوشظاهر و بدباطن و مردم ناشایستی که قلم و شمشیر و تازیانة عدالت در دست دارند برای کسب سود شخصی نمیشود؟ بههر حال من اکنون از عمل خود شرمنده هستم و از شما پوزش میطلبم و خواهشمندم صورتی را که تقدیم کردهام به خودم باز گردانید تا صورت صحیحی بنویسم.
رییس جواب داد که اگر آن کار را بکنیم با قانون، گرفتاری پیدا خواهم کرد. گفتم حال که دزد میگوید هر چه دزدیده بوده فروخته است و پولش را خرج کرده و از طرفی مادر پیری نیز دارد که کفیل اوست، با زندانی شدن او خسارت من جبران نخواهد شد بنابراین من نامهای مینویسم و هر چه را دزد برده به او میبخشم و شکایتی از او نمیکنم. به این ترتیب و با نهایت شرمندگی، از رییس عذر خواستم و او را تا دم در مشایعت کردم.
داستان سرقت از خانة مدیر کودکستان در اینجا به پایان میرسد. داستانی که شیرینی آن نصیب همگان اما تلخی نهفته در آن همچون سوهانی روح اهالی نظر را میخراشد که چرا چنان بوده و چه جفاهایی که بر سر اهل فرهنگ و معرفت این سرزمین نرفته و نمیرود!
¡¡¡
[1] ـ روزنامة اطلاعات ـ شمارة 28559 ـ پنجشنبه 23 آذر ماه 1402 ـ ص وادی ادبیات
تلخطنزی از زندگی بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران
برشی تلخ و شیرین از زندگانی جبار باغچهبان[1]
محمود سلطانی آذین
«میرزا جبار عسکرزاده» مشهور به «جبار باغچهبان»، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران ( 1264 ارمنستان ـ 1345 ایران)، از جمله چهرههایی است که زندگانی سراسر خلاقیت همراه با رنج و تلاش او برای آموزش و پرورش واقعی فرزندان این سرزمین، طی سالهایی که درک چندان درستی از این موضوع مهم وجود نداشته پر از رخدادهایی است که بعضی تلخاند، بعضی شیرین، بعضی هم، هم تلخ و هم شیرین.
اشاره:
هر گاه و هر جا سخن از طنز به میان میآید، همگان چهره میگشایند و آمادة شنیدن، دیدن و خندیدن میشوند حال آنکه در نگاه اهالی ادب و هنر، طنز الزاماً خندهآور نیست. بهدیگر سخن، یک اثر طنز اساساً نه برای خنداندن، بلکه با هدف آگاهی دادن، هشیار کردن، تلنگر زدن و جلب توجه مهربانانة مخاطب به واقعیتهای قابل توجه و بسیار جدی(گاهی هم تلخ) خلق میشود. چنین اثری البته اگر خندهای هم بر لبها بنشاند، به کمال مطلوب رسیده است.
شگفتآور این که با وجود شیرینی، شادی و مایة انبساط خاطری که در دل واژة طنز نهفته، گاهی سخن از «طنز تلخ» هم میشود. جمع اضداد. مانند این که گفته شود شیرینِ تلخ، خوبِ بد، سیاهِ سفید، و مانند آنها. یعنی چه؟ مگر میشود؟ مگر داریم؟ پاسخ این است که : آری میشود. آری داریم.
جدای از طنز «سیاه» و تعریفی که در ادبیات فرنگی از آن شده، و افزون بر تعریفهایی که پیشینیان از طنز «تلخ» کردهاند، مراد ما از طنز تلخ در این نوشتار، همانا شیرینی(یا تلخی) موجود در یک رخداد تلخ(یا شیرین) است که یا واقعیت دارد یا توسط طنزپرداز آفریده شده یا میشود.
چنین طنزی، در عین حال که ممکن است خندهای بر روی لب مخاطب بنشاند واقعیت تلخی را دربارة شخصیتهای اصلی موضوع، یا کل جامعه، آشکار میسازد. یا برعکس، اگر چه بیان واقعهای است ناگوار (برای شخصیت داستان یا جامعه) لایهای از خوشمزگی و خنده نیز برای مخاطب همراه دارد.
میرزا جبار عسکرزاده مشهور به «جبار باغچهبان»، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران ( 1264 ارمنستان ـ 1345 ایران)، از جمله چهرههایی است که زندگانی سراسر خلاقیت همراه با رنج و تلاش او برای آموزش و پرورش واقعی فرزندان این سرزمین، طی سالهایی که درک چندان درستی از این موضوع مهم وجود نداشته پر از رخدادهایی است که بعضی تلخاند، بعضی شیرین، بعضی هم، هم تلخ و هم شیرین. همانهایی که او آنها را در زندگینامة خودنوشتهای با عنوان «زندگینامة جبار باغچهبان، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران» نوشته و چاپ و منتشر کرده و البته بسیار خواندنی.
در بسیاری جاها با یاد رودکی و وام گرفتن از کلام او ( بهجد یا شوخی) گفتهام که: زمانه را چو نکو بنگری همه «طنز» است. یکی از رخدادهای زندگانی این مرد، جبار باغچهبان، که در عین شیرینی، بسیار تلخ نیز هست مربوط به پنج سال مأموریت هدفمند او (12 ـ 1307) در شهر شیراز برای تأسیس کودکستان در این شهر است. مأموریتی که او طی آن ناچار بود همراه همسر خود در یکی از اتاقهای محل کار خود یعنی کودکستان زندگی کند.
اکنون اصل داستان به نقل از خود او:
برای اینکه بتوانیم صبح آفتاب نزده (به قصد باغی که در آن دعوت شده بودیم) راه بیفتیم شب زودتر خوابیدیم و صبح زودتر از خواب برخاستیم. خانم از پشهبند بیرون رفت تا وسایل سفر را آماده کند. ناگهان فریاد زد که: «در اتاق هیچ چیز نمانده و هر چه داشتیم بردهاند.» پا شدم و به اتاق دویدم. دیدم بجز یک بادبزن دمشکسته و یک پارچ لبشکری هیچ چیز نمانده است. با این وصف ما بسیار شاد و خرسند بودیم زیرا عادت داشتیم که هنگام خوابیدن، لباسهای خود را داخل پشهبند کنده، بخوابیم. دزد نتوانسته بود لباسهایمان را که به تن داشتیم ببرد وگرنه لخت و عور نمیتوانستم به کلانتری بروم.
کت و شلوار پوشیدم و خود را زود به کلانتری رساندم. رییس کلانتری خواست صورت اشیای مسروقه را با تعیین قیمت تنظیم کنم. من به خانه برگشتم و با تشریک مساعی خانم از اشیایی که دزدیده شده بود صورتی تهیه کردم که مجموع قیمت آنها بر یکصد و سی تومان بالغ میشد و آن صورت را به کلانتری رسانده و به خانه برگشتم.
دو روز پس از سرقت، پیش از ظهر در منزل نشسته بودم. ناگهان پاسبانی در زد و وارد شد. پیراهنی را که در دست داشت نشان داد و پرسید مال شماست؟ دیدم از آن ده عدد پیراهنی است که هنگام سفر در تبریز سفارش داده بودم و یکی از آنها هم در تن من بود.
پاسبان گفت که دزد دستگیر شده و جناب رییس منتظر من است. از شنیدن خبر قلبم بهشدت به تپش افتاد ولی، نه از مسرت که مال مسروقهام پیدا شده بلکه مانند دزدانی که از جانب رییس کلانتری جلب شده باشند. از توصیف حالی که به من دست داد عاجزم. دزد نبودم ولی مانند دزد میترسیدم. نه جرأت رفتن به کلانتری را داشتم و نه میتوانستم فرار کنم. ناچار با همان حال اضطراب به کلانتری رفتم. دیدم رییس با تازیانة جانانهای بالای سر دزد ایستاده و با ملایمت و زبان خوش به او میگوید آنچه از او میپرسد باید درست جواب دهد. دزد هم قول داد که هرگز خلاف عرض نکند. آقای رییس از موفقیت خود در گرفتار کردن دزد حالت مظفرانه و شادی داشت و دزد هم که تازیانة رییس در نظرش مانند نی قلیان یک چیز توخالی بود خونسرد آمادة گفتگو با رییس بود. در آن میان تنها کسی که با دلهره و اضطراب تماشاچی آن منظره بود من بودم. آقای رییس طبق صورتی که در دست داشت یکایک اشیای مسروقه را را نام برد. دزد تا نصف ورقه، همه را اعتراف کرد ولی بقیه را تا آخر انکار نمود. در هر انکارِ او ضربان قلب من شدت مییافت و حالم دگرگون میشد. رییس به دزد گفت قرار نبود با او شوخی شود و اضافه کرد که خود او تمام پولهایی را که در آن ورقه است از جیب خود خواهد داد زیرا این مرد، هم میهمان عزیز ماست و هم معلم بچههای ما. اگر تمام آنچه را که بردهای پس ندهی پوستت کنده خواهد شد.
دزد با نگاه مظلومانه در حالی که از رییس انتظار عدالت داشت با قیافة حقبجانبی گفت شما اختیار دارید ولی به سر مبارکتان قسم تمام آنچه را که بردهام اعتراف کردم ولی از بقیه هیچ خبر ندارم.
چون حوصلة رییس سرآمده بود عصبانی شد. ناگهان تازیانه به سرعت بالا رفت ولی به سر دزد نخورد زیرا من در حال مضطربانه دست او را گرفتم و خواهش کردم قدری تأمل کند و گفتم لطفاً اندکی بیرون تشریف بیاورند و به دزد یکی دو ساعت مهلت بدهند قدری فکر کند. بقیه را نیز اعتراف خواهد کرد. ولی دزد نگذاشت حرفم تمام شود و گفت دو ساعت مهلت که هیچ، اگر دو سال هم به او مهلت داده بدهند حقیقت همان است که گفته است.
تا رییس آن را شنید خشمگینتر شد و با تازیانة خود بهسوی دزد برگشت. باز به اضطراب من افزوده شد. خود را میان آن دو انداختم و نگذاشتم تازیانة رییس به دزد بخورد.
در آن گیر و دار بهنحوی که دزد نفهمد به آقای رییس چشمکی زده خواهش کردم با من بیرون بیاید و قول دادم که دزد بالأخره اعتراف خواهد کرد.
من دیگر کاملاً بیچاره شده بودم زیرا نه دزد حاضر به اعتراف بود و نه رییس میل داشت تازیانهاش بیکار بماند. آقای ریس، مهربانی و وساطت مرا حمل بر خلق و خوی آموزگاری من کرد و گفت دلسوزی من بیمورد است. بعد، از من خواست که از آنجا بروم و کار را به او واگذار کنم و دخالت بیجا در کارهای پلیسی نکنم. جواب دادم که حق با اوست ولی باز خواهش کردم که با من بیرون بیاید و اضافه کردم که منظور دیگری دارم و با اجازة او میخواهم چند کلمه محرمانه با او گفتگو کنم. گفت مانعی ندارد و من میتوانم در همان اتاق حرفم را بزنم. قبول نکردم و خواهش کردم که به خانة من که به کلانتری بسیار نزدیک بود تشریف بیاورد. از اصرار من سخت متعجب شد ولی شاید چون وظیفهاش ایجاب میکرد که تا به آن حد امتناع نکند حاضر شد و با هم به طرف خانه راه افتادیم.
وقتی که با رییس کلانتری به خانه رسیدیم تعارف کردم، نشست. یک هندوانه بریدم و سر میزی روبروی هم نشستیم. گفتم آقای رییس، در بین مسیحیان رسم است اشخاص گنهکار نزد کشیش میروند و برای طلب مغفرت به گناهان خود اعتراف میکنند. از او خواستم که او جای کشیش و من هم جای یکی از گنهکاران قرار بگیریم. رییس کلانتری جوان فضیلتمندی بود که به حُسن اخلاق شهرت و محبوبیت داشت با تعجب به من نگریست و ناچار پذیرفت.
گفتم آقای رییس، تربیت ابتدایی من بد نبوده است. جوانی من اغلب در راه فرهنگ و امور اجتماعی و خیریه گذشته است و به آزادیخواهی مشهورم و باید بگویم که بخصوص در راه آزادی نسوان خیلی مجاهدت کردهام. من در زادگاه خود به سادگی و درستی و راستی مشهور بودهام و به دروغگویی خو نکردهام. شاید به آن احتیاج نداشتهام. مردم به راستگویی من بهاندازهای اعتقاد داشتند که اگر میخواستم به کسی دروغ بگویم آن را هم راست میپنداشتند. با این وصف بسیار متأسفم که بر اثر سادگی خود سه بار مرتکب دروغگویی شدهام و ندامت آن را کشیدهام.
در اینجا باغچهبان داستان دو دروغی را که در زندگانی خود مرتکب شده برای رییس کلانتری شرح داده و موجب تعجب و خندة او میشود(خود در کتاب صدرالاشاره اگر یافتید آنها را بخوانید). از آن پس میافزاید:
دروغ سوم که میخواهم داستانش را بگویم از اینها با مزهتر است و به جنابعالی ارتباط دارد. آقای رییس با تعجب پرسید با من؟ گفتم آری. اندکی تأمل کنید تا بگویم.
وقتی که من جنابعالی را از سرقت خانة خود مطلع کردم قرار بر این شد که صورتی از اشیای مسروقه را با تعیین قیمت آنها تهیه کنم و به شما بدهم. بنابراین با کمک خانم که حافظة خوبی هم دارد صورت اشیای دزدی را تهیه کردم و ارزش جمع همگی آنها در حدود یکصد و سی و پنج یا چهل تومان شد. خانم پرسید که من با آن صورت چه میخواهم بکنم؟ گفتم میخواهم به کلانتری ببرم. خانم گفت خجالت نخواهم کشید؟ پرسیدم برای چه؟ جواب داد که تاکنون مردم از راز(زندگی) ما آگاه نبودند و گمان میکردند مدیر یک کودکستان حتماً باید دارای یک زندگی آبرومند باشد ولی با دادن آن صورت، دیگر آبرویی برای ما باقی نخواهد ماند و همه به چشم تمسخر و تحقیر به ما نگاه خواهند کرد. گفتم: «بگذار مردم با هر چشمی میخواهند به ما نگاه کنند، به حال ما چه فرقی میکند؟ مگر میتوانیم بیشتر از آنچه دزدیده شده در صورت بنویسیم؟»
اشک در چشمان خانم حلقه زد و گفت خیلی فرق میکند. دیدم اقناع خانم از مُحالات است و انکار من، باری بر خاطر ظریف زنانة او. از طرفی به توانایی ادارات شهربانی ایران چندان خوشبین و امیدوار نبودم و هرگز گمان نمیکردم که دزد اثاث خانة ما به این زودی پیدا شود. لذا صورتی که از اشیای مسروقه تقدیم شده، اضافی است و برخلاف حقیقت یکصد و سی تومان ارزشیابی شده است. بنابراین، جز آنهایی که دزد اعتراف کرده، همهاش بیاساس است و چیزهایی است که به مصلحت خانم برای حفظ شأن و آبروی یک مدیر دبستان نوشته شده. حال آیا صحیح بود که دست بیگناه ما بازیچة حُسن ظن شما و آلت نیت زشت من بشود و من بیرحمانه شاهد فریاد آن دزد بدبخت باشم؟ چون مزة تلخ این عمل قبیح با ذایقة من سازگار نبود مانع شدت عمل جنابعالی شدم و شما را برای شنیدن این حقیقت به اینجا آوردم.
وقتی تازیانة شما بالای سر آن گنهکار بدبخت بود بهخوبی میدیدم که دو چشمش بهسوی شما و چهار چشمش بهسوی من است. من بهگوش وجدانم ناسزاهایی را که او از ته دل نثارم میکرد میشنیدم و میدیدم که با نگاهش میگوید: «ای که چشم رییس تو را مرد شریف و درستکاری میبیند، آیا براستی شریف و درستکاری و آنچه نوشتهای حقیقت دارد؟»
جناب رییس، اکنون شایسته است که این عمل من که ناچار از اعتراف به قباحت آن شدهام درس عبرتی برای بنده و شما باشد. اگر درستکاران مانند من زیر بال مرغ حقطلبی تخم ستم بگذارند و شما که مجری عدالت هستید فریب ظاهر را بخورید و تازیانة عدالت در دستتان آلت ستم شود، وای بر حال مردم جهان.
حالا که من ندانسته و نفهمیده و بیتوجه به عواقب کار، مرتکب این عمل زشت شدهام آیا صحیح است که سرکار عالی با علاقه و اعتقادی که به درستی و راستی و حق و عدالت دارید دزد را برای جرمی که مرتکب نشده مجازات کنید؟ آیا باور ندارید که هر روز چه ظلمهای بیشماری که به دست اشخاص بیوجدان خوشظاهر و بدباطن و مردم ناشایستی که قلم و شمشیر و تازیانة عدالت در دست دارند برای کسب سود شخصی نمیشود؟ بههر حال من اکنون از عمل خود شرمنده هستم و از شما پوزش میطلبم و خواهشمندم صورتی را که تقدیم کردهام به خودم باز گردانید تا صورت صحیحی بنویسم.
رییس جواب داد که اگر آن کار را بکنیم با قانون، گرفتاری پیدا خواهم کرد. گفتم حال که دزد میگوید هر چه دزدیده بوده فروخته است و پولش را خرج کرده و از طرفی مادر پیری نیز دارد که کفیل اوست، با زندانی شدن او خسارت من جبران نخواهد شد بنابراین من نامهای مینویسم و هر چه را دزد برده به او میبخشم و شکایتی از او نمیکنم. به این ترتیب و با نهایت شرمندگی، از رییس عذر خواستم و او را تا دم در مشایعت کردم.
داستان سرقت از خانة مدیر کودکستان در اینجا به پایان میرسد. داستانی که شیرینی آن نصیب همگان اما تلخی نهفته در آن همچون سوهانی روح اهالی نظر را میخراشد که چرا چنان بوده و چه جفاهایی که بر سر اهل فرهنگ و معرفت این سرزمین نرفته و نمیرود!
¡¡¡
[1] ـ روزنامة اطلاعات ـ شمارة 28559 ـ پنجشنبه 23 آذر ماه 1402 ـ ص وادی ادبیات
تلخطنزی از زندگی بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران
برشی تلخ و شیرین از زندگانی جبار باغچهبان[1]
محمود سلطانی آذین
«میرزا جبار عسکرزاده» مشهور به «جبار باغچهبان»، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران ( 1264 ارمنستان ـ 1345 ایران)، از جمله چهرههایی است که زندگانی سراسر خلاقیت همراه با رنج و تلاش او برای آموزش و پرورش واقعی فرزندان این سرزمین، طی سالهایی که درک چندان درستی از این موضوع مهم وجود نداشته پر از رخدادهایی است که بعضی تلخاند، بعضی شیرین، بعضی هم، هم تلخ و هم شیرین.
اشاره:
هر گاه و هر جا سخن از طنز به میان میآید، همگان چهره میگشایند و آمادة شنیدن، دیدن و خندیدن میشوند حال آنکه در نگاه اهالی ادب و هنر، طنز الزاماً خندهآور نیست. بهدیگر سخن، یک اثر طنز اساساً نه برای خنداندن، بلکه با هدف آگاهی دادن، هشیار کردن، تلنگر زدن و جلب توجه مهربانانة مخاطب به واقعیتهای قابل توجه و بسیار جدی(گاهی هم تلخ) خلق میشود. چنین اثری البته اگر خندهای هم بر لبها بنشاند، به کمال مطلوب رسیده است.
شگفتآور این که با وجود شیرینی، شادی و مایة انبساط خاطری که در دل واژة طنز نهفته، گاهی سخن از «طنز تلخ» هم میشود. جمع اضداد. مانند این که گفته شود شیرینِ تلخ، خوبِ بد، سیاهِ سفید، و مانند آنها. یعنی چه؟ مگر میشود؟ مگر داریم؟ پاسخ این است که : آری میشود. آری داریم.
جدای از طنز «سیاه» و تعریفی که در ادبیات فرنگی از آن شده، و افزون بر تعریفهایی که پیشینیان از طنز «تلخ» کردهاند، مراد ما از طنز تلخ در این نوشتار، همانا شیرینی(یا تلخی) موجود در یک رخداد تلخ(یا شیرین) است که یا واقعیت دارد یا توسط طنزپرداز آفریده شده یا میشود.
چنین طنزی، در عین حال که ممکن است خندهای بر روی لب مخاطب بنشاند واقعیت تلخی را دربارة شخصیتهای اصلی موضوع، یا کل جامعه، آشکار میسازد. یا برعکس، اگر چه بیان واقعهای است ناگوار (برای شخصیت داستان یا جامعه) لایهای از خوشمزگی و خنده نیز برای مخاطب همراه دارد.
میرزا جبار عسکرزاده مشهور به «جبار باغچهبان»، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران ( 1264 ارمنستان ـ 1345 ایران)، از جمله چهرههایی است که زندگانی سراسر خلاقیت همراه با رنج و تلاش او برای آموزش و پرورش واقعی فرزندان این سرزمین، طی سالهایی که درک چندان درستی از این موضوع مهم وجود نداشته پر از رخدادهایی است که بعضی تلخاند، بعضی شیرین، بعضی هم، هم تلخ و هم شیرین. همانهایی که او آنها را در زندگینامة خودنوشتهای با عنوان «زندگینامة جبار باغچهبان، بنیانگزار آموزش ناشنوایان ایران» نوشته و چاپ و منتشر کرده و البته بسیار خواندنی.
در بسیاری جاها با یاد رودکی و وام گرفتن از کلام او ( بهجد یا شوخی) گفتهام که: زمانه را چو نکو بنگری همه «طنز» است. یکی از رخدادهای زندگانی این مرد، جبار باغچهبان، که در عین شیرینی، بسیار تلخ نیز هست مربوط به پنج سال مأموریت هدفمند او (12 ـ 1307) در شهر شیراز برای تأسیس کودکستان در این شهر است. مأموریتی که او طی آن ناچار بود همراه همسر خود در یکی از اتاقهای محل کار خود یعنی کودکستان زندگی کند.
اکنون اصل داستان به نقل از خود او:
برای اینکه بتوانیم صبح آفتاب نزده (به قصد باغی که در آن دعوت شده بودیم) راه بیفتیم شب زودتر خوابیدیم و صبح زودتر از خواب برخاستیم. خانم از پشهبند بیرون رفت تا وسایل سفر را آماده کند. ناگهان فریاد زد که: «در اتاق هیچ چیز نمانده و هر چه داشتیم بردهاند.» پا شدم و به اتاق دویدم. دیدم بجز یک بادبزن دمشکسته و یک پارچ لبشکری هیچ چیز نمانده است. با این وصف ما بسیار شاد و خرسند بودیم زیرا عادت داشتیم که هنگام خوابیدن، لباسهای خود را داخل پشهبند کنده، بخوابیم. دزد نتوانسته بود لباسهایمان را که به تن داشتیم ببرد وگرنه لخت و عور نمیتوانستم به کلانتری بروم.
کت و شلوار پوشیدم و خود را زود به کلانتری رساندم. رییس کلانتری خواست صورت اشیای مسروقه را با تعیین قیمت تنظیم کنم. من به خانه برگشتم و با تشریک مساعی خانم از اشیایی که دزدیده شده بود صورتی تهیه کردم که مجموع قیمت آنها بر یکصد و سی تومان بالغ میشد و آن صورت را به کلانتری رسانده و به خانه برگشتم.
دو روز پس از سرقت، پیش از ظهر در منزل نشسته بودم. ناگهان پاسبانی در زد و وارد شد. پیراهنی را که در دست داشت نشان داد و پرسید مال شماست؟ دیدم از آن ده عدد پیراهنی است که هنگام سفر در تبریز سفارش داده بودم و یکی از آنها هم در تن من بود.
پاسبان گفت که دزد دستگیر شده و جناب رییس منتظر من است. از شنیدن خبر قلبم بهشدت به تپش افتاد ولی، نه از مسرت که مال مسروقهام پیدا شده بلکه مانند دزدانی که از جانب رییس کلانتری جلب شده باشند. از توصیف حالی که به من دست داد عاجزم. دزد نبودم ولی مانند دزد میترسیدم. نه جرأت رفتن به کلانتری را داشتم و نه میتوانستم فرار کنم. ناچار با همان حال اضطراب به کلانتری رفتم. دیدم رییس با تازیانة جانانهای بالای سر دزد ایستاده و با ملایمت و زبان خوش به او میگوید آنچه از او میپرسد باید درست جواب دهد. دزد هم قول داد که هرگز خلاف عرض نکند. آقای رییس از موفقیت خود در گرفتار کردن دزد حالت مظفرانه و شادی داشت و دزد هم که تازیانة رییس در نظرش مانند نی قلیان یک چیز توخالی بود خونسرد آمادة گفتگو با رییس بود. در آن میان تنها کسی که با دلهره و اضطراب تماشاچی آن منظره بود من بودم. آقای رییس طبق صورتی که در دست داشت یکایک اشیای مسروقه را را نام برد. دزد تا نصف ورقه، همه را اعتراف کرد ولی بقیه را تا آخر انکار نمود. در هر انکارِ او ضربان قلب من شدت مییافت و حالم دگرگون میشد. رییس به دزد گفت قرار نبود با او شوخی شود و اضافه کرد که خود او تمام پولهایی را که در آن ورقه است از جیب خود خواهد داد زیرا این مرد، هم میهمان عزیز ماست و هم معلم بچههای ما. اگر تمام آنچه را که بردهای پس ندهی پوستت کنده خواهد شد.
دزد با نگاه مظلومانه در حالی که از رییس انتظار عدالت داشت با قیافة حقبجانبی گفت شما اختیار دارید ولی به سر مبارکتان قسم تمام آنچه را که بردهام اعتراف کردم ولی از بقیه هیچ خبر ندارم.
چون حوصلة رییس سرآمده بود عصبانی شد. ناگهان تازیانه به سرعت بالا رفت ولی به سر دزد نخورد زیرا من در حال مضطربانه دست او را گرفتم و خواهش کردم قدری تأمل کند و گفتم لطفاً اندکی بیرون تشریف بیاورند و به دزد یکی دو ساعت مهلت بدهند قدری فکر کند. بقیه را نیز اعتراف خواهد کرد. ولی دزد نگذاشت حرفم تمام شود و گفت دو ساعت مهلت که هیچ، اگر دو سال هم به او مهلت داده بدهند حقیقت همان است که گفته است.
تا رییس آن را شنید خشمگینتر شد و با تازیانة خود بهسوی دزد برگشت. باز به اضطراب من افزوده شد. خود را میان آن دو انداختم و نگذاشتم تازیانة رییس به دزد بخورد.
در آن گیر و دار بهنحوی که دزد نفهمد به آقای رییس چشمکی زده خواهش کردم با من بیرون بیاید و قول دادم که دزد بالأخره اعتراف خواهد کرد.
من دیگر کاملاً بیچاره شده بودم زیرا نه دزد حاضر به اعتراف بود و نه رییس میل داشت تازیانهاش بیکار بماند. آقای ریس، مهربانی و وساطت مرا حمل بر خلق و خوی آموزگاری من کرد و گفت دلسوزی من بیمورد است. بعد، از من خواست که از آنجا بروم و کار را به او واگذار کنم و دخالت بیجا در کارهای پلیسی نکنم. جواب دادم که حق با اوست ولی باز خواهش کردم که با من بیرون بیاید و اضافه کردم که منظور دیگری دارم و با اجازة او میخواهم چند کلمه محرمانه با او گفتگو کنم. گفت مانعی ندارد و من میتوانم در همان اتاق حرفم را بزنم. قبول نکردم و خواهش کردم که به خانة من که به کلانتری بسیار نزدیک بود تشریف بیاورد. از اصرار من سخت متعجب شد ولی شاید چون وظیفهاش ایجاب میکرد که تا به آن حد امتناع نکند حاضر شد و با هم به طرف خانه راه افتادیم.
وقتی که با رییس کلانتری به خانه رسیدیم تعارف کردم، نشست. یک هندوانه بریدم و سر میزی روبروی هم نشستیم. گفتم آقای رییس، در بین مسیحیان رسم است اشخاص گنهکار نزد کشیش میروند و برای طلب مغفرت به گناهان خود اعتراف میکنند. از او خواستم که او جای کشیش و من هم جای یکی از گنهکاران قرار بگیریم. رییس کلانتری جوان فضیلتمندی بود که به حُسن اخلاق شهرت و محبوبیت داشت با تعجب به من نگریست و ناچار پذیرفت.
گفتم آقای رییس، تربیت ابتدایی من بد نبوده است. جوانی من اغلب در راه فرهنگ و امور اجتماعی و خیریه گذشته است و به آزادیخواهی مشهورم و باید بگویم که بخصوص در راه آزادی نسوان خیلی مجاهدت کردهام. من در زادگاه خود به سادگی و درستی و راستی مشهور بودهام و به دروغگویی خو نکردهام. شاید به آن احتیاج نداشتهام. مردم به راستگویی من بهاندازهای اعتقاد داشتند که اگر میخواستم به کسی دروغ بگویم آن را هم راست میپنداشتند. با این وصف بسیار متأسفم که بر اثر سادگی خود سه بار مرتکب دروغگویی شدهام و ندامت آن را کشیدهام.
در اینجا باغچهبان داستان دو دروغی را که در زندگانی خود مرتکب شده برای رییس کلانتری شرح داده و موجب تعجب و خندة او میشود(خود در کتاب صدرالاشاره اگر یافتید آنها را بخوانید). از آن پس میافزاید:
دروغ سوم که میخواهم داستانش را بگویم از اینها با مزهتر است و به جنابعالی ارتباط دارد. آقای رییس با تعجب پرسید با من؟ گفتم آری. اندکی تأمل کنید تا بگویم.
وقتی که من جنابعالی را از سرقت خانة خود مطلع کردم قرار بر این شد که صورتی از اشیای مسروقه را با تعیین قیمت آنها تهیه کنم و به شما بدهم. بنابراین با کمک خانم که حافظة خوبی هم دارد صورت اشیای دزدی را تهیه کردم و ارزش جمع همگی آنها در حدود یکصد و سی و پنج یا چهل تومان شد. خانم پرسید که من با آن صورت چه میخواهم بکنم؟ گفتم میخواهم به کلانتری ببرم. خانم گفت خجالت نخواهم کشید؟ پرسیدم برای چه؟ جواب داد که تاکنون مردم از راز(زندگی) ما آگاه نبودند و گمان میکردند مدیر یک کودکستان حتماً باید دارای یک زندگی آبرومند باشد ولی با دادن آن صورت، دیگر آبرویی برای ما باقی نخواهد ماند و همه به چشم تمسخر و تحقیر به ما نگاه خواهند کرد. گفتم: «بگذار مردم با هر چشمی میخواهند به ما نگاه کنند، به حال ما چه فرقی میکند؟ مگر میتوانیم بیشتر از آنچه دزدیده شده در صورت بنویسیم؟»
اشک در چشمان خانم حلقه زد و گفت خیلی فرق میکند. دیدم اقناع خانم از مُحالات است و انکار من، باری بر خاطر ظریف زنانة او. از طرفی به توانایی ادارات شهربانی ایران چندان خوشبین و امیدوار نبودم و هرگز گمان نمیکردم که دزد اثاث خانة ما به این زودی پیدا شود. لذا صورتی که از اشیای مسروقه تقدیم شده، اضافی است و برخلاف حقیقت یکصد و سی تومان ارزشیابی شده است. بنابراین، جز آنهایی که دزد اعتراف کرده، همهاش بیاساس است و چیزهایی است که به مصلحت خانم برای حفظ شأن و آبروی یک مدیر دبستان نوشته شده. حال آیا صحیح بود که دست بیگناه ما بازیچة حُسن ظن شما و آلت نیت زشت من بشود و من بیرحمانه شاهد فریاد آن دزد بدبخت باشم؟ چون مزة تلخ این عمل قبیح با ذایقة من سازگار نبود مانع شدت عمل جنابعالی شدم و شما را برای شنیدن این حقیقت به اینجا آوردم.
وقتی تازیانة شما بالای سر آن گنهکار بدبخت بود بهخوبی میدیدم که دو چشمش بهسوی شما و چهار چشمش بهسوی من است. من بهگوش وجدانم ناسزاهایی را که او از ته دل نثارم میکرد میشنیدم و میدیدم که با نگاهش میگوید: «ای که چشم رییس تو را مرد شریف و درستکاری میبیند، آیا براستی شریف و درستکاری و آنچه نوشتهای حقیقت دارد؟»
جناب رییس، اکنون شایسته است که این عمل من که ناچار از اعتراف به قباحت آن شدهام درس عبرتی برای بنده و شما باشد. اگر درستکاران مانند من زیر بال مرغ حقطلبی تخم ستم بگذارند و شما که مجری عدالت هستید فریب ظاهر را بخورید و تازیانة عدالت در دستتان آلت ستم شود، وای بر حال مردم جهان.
حالا که من ندانسته و نفهمیده و بیتوجه به عواقب کار، مرتکب این عمل زشت شدهام آیا صحیح است که سرکار عالی با علاقه و اعتقادی که به درستی و راستی و حق و عدالت دارید دزد را برای جرمی که مرتکب نشده مجازات کنید؟ آیا باور ندارید که هر روز چه ظلمهای بیشماری که به دست اشخاص بیوجدان خوشظاهر و بدباطن و مردم ناشایستی که قلم و شمشیر و تازیانة عدالت در دست دارند برای کسب سود شخصی نمیشود؟ بههر حال من اکنون از عمل خود شرمنده هستم و از شما پوزش می عاشق جانی... برچسب : نویسنده : mahmoodsoltany بازدید : 35