مثنوی زاینده بود

ساخت وبلاگ

زاینده بود

زاینده بود

به عصری که شد ادعا اصفهان

نمــاد ترقی شده در جهان

چنان خشك شد آب زاينده رود

كه مانند آن، ديده ناديده بود

کف رود ، با تابش آفتــاب

همه خاک بود و غبار و سراب

نه آبی به دشت و به هامون رسید

نه کس آه و فریاد دهقان شنید

تلاشی اگر بود ، شد صرف شهر

جهان شد به کام کشاورز ، زهر

روان های مردم هم از این بلا

دُژَم گشت و در دام غـم ، مبتلا

يكي از بزرگان اين سرزمین

خـردمند و دانـادل و تیزبین

که عِلم و عمل در هم آمیخته

علیه کـــژی ها برانگیـخته

نه لرزیده از بادها جــــان او

نه آورده سر ، پیش دونان فرو

تپیده دلش بَهر این مرز و بوم

شده پنجه در پنجه با هر هجوم

چو دید اصفهان را به این حال و روز

برآشفته گــردید و با آه و سوز

شنيدم که با بستر زنده رود

شبی بُود در حال گفت و شنود

بپرسید از رود ، از روی درد:

«چه کس یا چه چیزی تو را خشک کرد؟»

شنید این سخن را چو زاینده رود

به آه و به زاری چنین لب گشود:

«اگر در من آثاري از آب نيست

وجودم اگر پاك و شـاداب نيست

به دست مديـران ناآشــــنا

به تـاراج بردنـد آب مرا

مرا عده اي چون كه نشناختند

به من ، مثل قوم مغول تاختند

گــروهي گرفتند آب مرا

به ناحـق كشيدند تا قـله ها

گروهی دگر می دهندم عذاب

به تزریق پسماند یا فاضلاب

از آن بدتر این است پای مرا

گشودند در سایر حوضه ها

قرار است گویا شوم رهسپار

پس از یزد و کرمان ، روم چابهار

مرا گر نگهبـان دانا بُدي

سرانجام من كِي چنين مي شدي ؟

پِیِ حفــظ نام و مقــام خودند

همانان که از خوان من می­خورند

من از خشكسالي نِه ام در عذاب

مرا آدمي كرده خشك و كم آب

اگر آدمي عقل و انصاف داشت ،

به حال طبيعي مرا مي گذاشت ،

كجا خشك يا نيمه­جان مي­شدم

چرا خسته و ناتوان مي­شدم

مرا از چه خوانید زاینده­رود ؟

بگویید رودی که زاینده بــود

اگر کارها طبق برنامه است

چرا بند جان من از هم گسست

مديريت حـوضه آبخـوان

بوَد معتـبر در تمام جهان

علیرغم هشدار دانشوران

چرا حوضه­ها را شکستید؟ هان؟

طبیعت که شنگول و منگول نیست

و یا پُست و مایَملَک و پول نیست

که تقسیم بر حسب استان شود

برای همه دشمن جان شود

مدیـریت جـامع آب را

نکـرده کسی درک، بین شما

کجای جهان اینهمه سد زدند؟

فزون از هزار و ز پانصد زدند

نماد ترقی، فقط سد که نیست

اگر هم بوَد ، سد بی حد که نیست

طبیعت منظم­ترین سازه است

همه ساز و کارش به­اندازه است

مگر نانتان از دل خاک نیست

غذاتان مگر حاصل خاک نیست

اگر آب سر چشمه زندگي است

اگر ماية رشد و بالندگي است

چنين دشمني با طبيعت چرا؟

طبیعت ، اسیر سیاست چرا؟

نگه کن به جنگل، به مرتع ، به دشت

که از آدمی چون بر آنها گذشت

چه مانده مگر از طبیعت بجا؟

چه آمد سر آب و خاک و هوا؟

بوَد این منـابع به امر خـدا

به­رسم امانت به دست شما

نمی­دانم امروزه نوع بشر

چه می­خواهد از این طبیعت دگر

چرا دل به امروز خوش می­کنید

چرا بر سر شاخ و بُن می بُرید

چو عقل و درایت نباشد به کار

کجا زندگی می­شود پایدار؟!

در انجام هر کار، باید نخست

بکاوید و بُگزید راه درست

بيايد زماني كه بس دور نيست

شود آشكارا كه بازنده كيست

در این خانه، باقی اگر یک کس است

طبیعت لجن مال صنعت، بس است

من آن را که باید بگویم، تمام

کنون با تو گفتم، دگر والسلام»

*****

هر آنكس كه اين گفتگو را شنيد

ز اعماق جانش خجالت كشيد

كه ما با طبيعت چه­ها مي كنيم

مغول هم نكرد آنچه ما مي­كنيم

طبیعت همانا بوَد سخت­گیر

بگیرد به ما سخت، هر چند دیر

خدایا تو ما را بِبَر سربلند

به راهی که اهل خرد می­روند

خدایا تو ما را به راهی بدار

که راه ترقـی شود پایـدار

عاشق جانی...
ما را در سایت عاشق جانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahmoodsoltany بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 17:26